زندگی سگی
۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه
مقدمه: این مطلب مربوط به حدود یک سال پیش است، دوباره هوس کردم این گونه بنویسم، از آن جایی که حتی توان نوشتن نداشتم، همان مطلب را من باب یاد آوری در این جا گذاشتم!!! به خاطر تکراری بودن پوزش!!! گاهی فکر می کنم، خودم بودن و خودت بودن چقدر سخت است، متنی از دوست عزیز رشید اسماعیلی می خواندم در باب زندگی سگی، 6 اپیزود داشت و به زیبایی این نکبت بار روزگار که ما اسم آن را به رسم پدرانمان زندگی گذاشتیم به تصویر می کشید. اما خوب من هم هوس کردم آن طور که چندگاهیست دوست دارم بنویسم، گور پدر آن کسی که بدش می آید، یا حتی آن کسی که خوشش نمی آید، چه کارشان کنم، من که مسئول افکار و رفتار و کردار آن ها نیستم، به آن ها هم دخلی ندارد که من چه می کنم، خیلی ناراحتند، بروند بالای کوه، یا اگر سخت است، برج همه جا گیر می آید، خودشان را پرت کنند پایین، من هم مستقیم دایورت می کنم به زیر شکم!!! به من کاری نداشته باشند. اگر هم فکر می کنند آنقدر دنیا بزرگ و ولنگار است که من جایشان را تنگ نمی کنم، آن ها می توانند حرف های مرا به هرجا و هر عضو شریفشان که خواستند مراجعه دهند. اما خوب، مسئله زندگی رقت وار این مدت من است، البته نخواستم جمع ببندم چون شاید عده ای خود را به رسم معمول به خریت زده اند و از زندگی همچون الاغی که تی تاپ بخورد لذت می برند. اما مسئله من فرق دارد، می بینم و واقعی می بینیم که این همه دیوار تنها راه نفسم را می بندند و این همه پوزه بند که به همه جایمان بسته اند نه فقط پوزه امان، حتی نمی گذارد فضولات خود را دفع کنیم و آن وقت درونمان هم مانند سلطان بانوی داستان صادق چوبک، پر از کرم می شود و از هر سوراخی که در بدنمان بیابد راه فرار پیش می گیرد و اگر سوراخ کم بیاورد من باب تفریح کرم ها دست به یکی کرده و یک سوراخ بر این همه سوراخ بی کار ما اضافه می کنند. خوب این زندگی سگی را باید از یکجا شروع کرد و توضیح داد، از همین نزدیکی ها شروع می کنم. از همین جایی که شرافت درش به انجام رسید ولی نوبت حمام نگذاشتیم برسد، دانشگاه زنجان. دو سه هفته ای است به دانشگاه نرفته ام و دلم این چند روز حسابی هوای دانشگاه را کرده بود و آن روشنفکران و دانشمندان که سرشان یا در کتاب و درس است یا در بحث! و من هم که مانند خر لنگی میان آن ها دو دو می زدم زمانی و به یمن روزگار و همان حمامی که نگذاشتیم مسئولین بعد از انجام شرافتشان بروند از تحصیل در این سر منزل علم محروم شدیم. اما غرض این بود که چند گاه پیش هم که می رفتم، زیاد هم می رفتم، عده ای ابله تر از من (البته توهین نباشد ولی بخوانید متوجه می شوید ابله تر از من) شروع کردند به گفتمان هایی دوستانه و حرف ها و حدیث ها و حتی کتاب هایی درباره زندگی پر نکبت خواری من پخش کردن و در آن زمان حسابی من احمق را ناراحت و رنجور، نه برای خودم که برای دوستانی که نظرشان نسبت به من عوض شده بود و فکر می کردند من آن گونه آدم پست و رذل و کثیف و نجس و دهان سگ مرده ای هستم که لیاقت دوستی را ندارم، اما همان زمان دوست عزیزی به دادم رسید و نشانی یکی از اعضای عزیز بدن را داد که در وصف کاربرد های آن بسیار گفته اند و من تا امروز سعی نکردم در این مورد اخیر از آن استفاده کنم ولی امروز دیگر این موضوع را هم و همه ی موضوعات دیگر را هم دایورت کردم به همان جا که حقشان است. کمی عقب تر که بیاییم می رسیم به کار کردن در یک محیط نیمه فرهنگی با بوی شدید لوبیای پخته و یک مدیر که دماغش را سگش که انگلیسی می فهمید گاز گرفته بود و با آن موهایی که بر سر کم می نمود ابراز فضل می نمود. به هر حال هم او اظهار فضل می نمود و هم این که چند نفری از دوستان که البته رشید عزیز هم در میان آن ها بود را به همان فعلی که برای فضل به کار بردم دچار می کرد و دوستان عزیز از فرط استیصال و درماندگی دست حاجت به سوی هر امام زاده ی زنده ای بلند می کردند و ره به جایی نمی بردند تا بلاخره یک نفر تابو شکنی کرد و یک پا این طرف و یک پا آن طرف تمام فضل های این مدت جناب ... را بر رویش خالی کرد. قبل تر می رسد به جایی که من می گویم کاه کهنه باد دادن است و نیازی به یاد آوری نیست، اما یک بخش دیگر را هم می گویم، که دو سال پیش من احمق، مانند خر ها نشسته بودم و درس می خواندم و فکر می کردم این نکبت خانه ی دانشگاه چه جایی است و وقتی دانشجو شدم چه گلی به سر ما می زنند! اما از من به شما نصیحت، در خانه تان بنشینید و فیلم ببینید و کتاب خواندید و نخواندید در این مملکت چیزی از دست نمی دهید، ودکا و ویسکی بخورید و سیگار خوب بکشید و به گور پدر هرچه بدخواهتان است، صلوات یا هر چیز دیگری خواستید نثار کنید. آخی، حالا یکم راحت شدم، یکم اون عقده ای که بر دلم سنگینی می کرد فرو ریخت و من اکنون احساس خری را دارم که با ولع تی تاپ می خورد و تازه می بینم که یک قدم دیگر در راه ویران کردن دیوار هایی که بعضی ها به آن مدنیت می گویند کوشیده ام. 7 آذر 1387 ساعت 1:30 صبح + پی نوشت: باور کنید گوش هایم پر است، می دانم زندگی زیباست، شقایق هست، درخت هست، کفتر و کلاغ و خر و یابو را هم خودم اضافه کردم، همه می دانم هستند ولی ... + پی نوشت: الان خیلی بهترم!!!!