امروز

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

امروز، بوی دیگری می آمد، به کوچه که رفتم، کاج ها هم غم گین بودند، دیگر هیچ کلاغی، از آسمان، پیام و وحی نیاورده بود. امروز به کوچه که رفتم، ماشین ها هم بوی نوزاد سه روزه می دادند. امروز، به کوچه که رفتم، خورشید نبود، روز نبود، حتی آسمان ماه هم نداشت.

امروز به کوچه که رفتم، همه جا سکوت بود، کویر بود، بوی تشنگی و نشئگی می داد، امروز، خیابان ها را سراسر مه گرفته بود، هیچ چراغی برای هیچ رهگذری روشن نمی شد. هیچ ماشینی نبود که بوقش، چرت ما را پاره کند.

امروز، روز نبود، کوچه نبود، اصلا من نبودم! نمی دانم از چه روی، مرتب فکر می کنم، در پایان این بن بست، کوچه ای گشوده اند، کوچه ای که از امتداد صبح، تا تو! تا تو، باور می کنی ری را!

قدم زدم، سیگار کشیدم، شب ها را آه کشیدم، فریاد زدم، ولی کسی صدای مرا نشنید، حتی از این که بی محابا سراغ بن بست را می گرفتم، شک نکردند، شک نکردند که گم شده ام، شک نکردند که چشم هایم نابیناست، شک نکردند که سیگارم نمی سوزد! می سوزاندم!

ری را، کوچه که تمام شد، بن بست بود، بی هیچ راهی برای فرار، با دیواری به وسعت زندگی، به وسعت فاصله های بی بازگشت، به وسعت گشودن دهان، تا نیشی که به سینه ام می شیند، من مانده بودم و این همه علامت سوال، سوال هایی که نه خوانده بودمشان، نه جوابشان داده بودم، نه حتی می شناختمشان،مثل خودم، تنها بودم.

...

29 امرداد 1388

تهران، ساعت 11 شب

+ پی نوشت: هیچ برای گفتن ندارم، به قول سید علی صالحی، تنها باریکه راهیست که می رویم!!!

+ پی نوشت: امروز باز نوشتن به سرم افتاده بود! این را هم نوشتم:

قلبها در تپش،

نفس ها گرفته

سقف آسمان هم کوتاه!

 

چقدر دلگیرند،

ابرهایی که جرات باران شدن ندارند!

+ پی نوشت: چقدر دلم گرفته است، یکی بگوید  تابستان است یا خزان؟

Read more...

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP