دست امید

۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

از هر روزن که بیابیم

              دستان امید را

     به سوی صلح رنگین کودکیمان دراز می کنیم

                  به آفتاب و ماه سلامی دوباره می دهیم

          و رویش جوانه ها و گل ها را به انتظار می نشینیم

                               از هر روزن که بیابیم

          به فردایی روشن نگاه می کنیم

        هر چند از مدخلی تیره.

    از هر روزن که بیابیم؛

                 آزادی را جستجو می کنیم

                                   و سیب حوا را می چینیم؛

           از هر روزن که بیابیم،

            دیداری تازه می کنیم، تا سلول های نو را بیابیم

          از هر روزن که بیابیم،

           گاهی دستی به امید بر دستان بی غش دوست می آویزیم.

  

زنجان

1 خرداد 1387

3:30 بامد اد

Read more...

کاش روال دنیا دیگر گونه بود

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه


این بار دلیل برای نوشتن بسیار است و توان نوشتن کم. از ظهر دارم با خودم کلنجار می روم که چی بنویسم، چه بگویم، زنگ بزنم یا نه! یا اصلا می توانم با افشین روبرو بشوم یا نه! زندگی معانی جالبی دارد، همه ی عمر زندگی می کنیم، 50، 60 یا حتی 100 سال که تنها یک لحظه بمیریم، شاید آن کسی که می میرد، هیچ چیز سختی احساس نمی کند ولی برای اطرافیان یک عمر می گذرد!

نمی خواستم اینطور بنویسم، نمی خواستم توی زمانی که کوچکترین ناراحتی مردم غم نان است این مطلب را بنویسم، زندگی ای که تنها باید گذراند بدون آنکه امیدی به آینده داشت. ولی امید داشتن به آینده تنها راهی هست که می شود به آینده ای اندیشید، هر چند این آینده مبهم و نا مفهوم باشد. دی شب هم یکی دیگر از میان آدمان رخت بر بست تا این همه نا مردی را نبیند، تا نبیند که پدری از دیدن روی کودکش خجالت می کشد، تا نبیند دختران همین پدران برای گذران زندگی مجبور به خود فروشی می شوند. خود فروشی ای که نه از روی هوس که از روی نیاز به نان شب و لباس روز است.

حالا او رفته است و عده ای داغ دار، ولی کاش به جای این همه دعا خوانی، این جمعت لحظه ای می اندیشیدند که عاقبت همه باید برویم، پس حالا که این گونه است نشستن از برای چیست. هر روز در مملکتمان، بسیاری از فقر، بسیاری از کمر شکسته از بی نانی می میرند و هیچ چشمی نمی بیند، کاش این اندوه باعث به فکر رفتن ما بشود، باعث بشود که لحظه ای تامل کنیم ببینم در کجای دنیا ایستاده ایم. کجا ایستاده ایم و چه می کنیم، با زندگیمان، با اطرافیانمان و با فرزندانمان.

ایمان دارم که اگر همین جمع اندوهگین چند دقیقه سکوت و کمی تامل به روح آن عزیز هدیه کنند، نه تنها روح او شاد می شود، بلکه قبر او هم هزاران بار نورانی تر از زمانیست که همه ی آدمیان برای او فاتحه بخوانند.

دیدار همه مان، همانجاست، پس بیاندیشیم، بیاندیشیم و لحظه هایمان را پاس داریم. فردایی که انتظارش را می کشیم که بر خیزیم و بیاندیشیم و حرکتی شایسه انجام دهیم همین امروز است از نگاه دیروز. پس تا دیر تر از این نشده است بپاخیزیم.

آرامش همه ی رفتگانمان را به آنها ارمغان دهیم و آیندگان را نوید روشنی و شادی دهیم. افشین عزیز، نمی دانم آیا گفتن این حرف ها در این زمان جایز بود یا نه، ولی دل همه مان پر است. دلی پر که هر گاه رخنه ای بیابد خون سیاه شده خود از رنج روزگار را جاری می سازد. میدانم که پدرت به خاطر داشتن فرزندی که دغدغه اش آسان زیستن دیگران است، آنجا نیز برای دوستانی که تازه یافته است، هر روز هزاران بار به خود می بالد. و هر بار که به کوه می روی که مقاومت خود را به آن همه سنگ اثبات کنی، با تو همراه می شود، تا سنگ های سست را از پیش پایت بردارد که مبادا خار راهت شوند. افشین، حالا تو میراث دار مردی هستی، که 52 سال را در این دنیای بی دیروز گذراند و کمر خم نکرد. پس با آرامش و شادیت روحش را شادتر از دیروز کن.

ما را در غم خود شریک بدان، امیدوارم که تو همیشه در سلامت کامل باشی و هر روزت، نوید بخش شادی فردایت باشد.

می دانم و ...

می دانی و ...

او هم لابد می داند.

فکر می کند باخود!

«این دایره عاقبت هوایش ابریست،

از بارش مستطیل پر خواهد شد.»

(ایرج زبردست)

علیرضا فیروزی

26 اردی بهشت 1387

تهران  11 شب


Read more...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه


این بار بی مقدمه دارم می نویسم، ولی باز هم نمی دانم در کجا ایستاده ام، تا حدی جایم مشخص است، تا حدی می دانم به کدام سمت باید حرکت کنم. راکد نیستم اما فاصله ای هم تا رکود و گندابه ندارم. هر از گاهی، امروز و دیروز را نگاه می کنم و باز به خودم گوشزد می کنم که نگاه کردن به گذشته از هر گناهی بزرگتر است. باید در حال زندگی کنم و با این وجود هیچ چیزی در حالم نمیابم که بتوانم به آن بیاویزم و ادامه راه دهم. با این همه نا امید هم نیستم و هر از گاهی چشم در راه باران دست به سوی آسمان بلند می کنم. ولی چه کنم که از گریه کردن هم منع شده ام. گفت تنها حق داری در خلوتت گریه کنی، اما چه کنم که هیچ خلوتی باقی نمانده است. همه جا پر است از موش های خبرچینی که از گوشه و کنار دیوارهای ذهنم سرک می کشند و هر روز قسمتی دیگر از دیواره ی وجودم را می خورند و سوراخی باقی می گذارند.

این روزها نه تهران را دوست دارم نه زنجان را، دلیلش ساده است اما سخت می توان بازگو کرد. ساده به ذهن می آید ولی چون خوره ای ذهن را می خورد و هیچ باقی نمی گذارد. حتی قدرت گریه کردن را از آدمی می گیرد و راهی جز خنده باقی نمی گذارد. البته این هم بد نیست، حداقل با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشته ام و کسی کمتر به درونم توجه می کند، هر چند که سوراخ ها آنقدر زیاد شده اند که بی دقت هم اگر نگاه کنند درون را می بینند، ولی دیگر هیچ کس نگاه هم نمی کند.

ری را، این روزها، خیلی ساکت شده ام. دیگر نه جنب و جوشی دارم، نه به خیال سفر به شمال هستم. کاش مانند آبی بر آتش بودی، دیگر حتی کلاس درس هم برایم بی معنی شده است. دیگر نه دیوارها نه آجرها، نه ستون ها و نه حتی تیتر خبر روزنامه ها را نمی فهمم، دیگر هیچ نگاهی چیزی در گوشم نمی گوید. دیگر هیچ شناسه ای راه به رودخانه ندارد. دیگر هیچ روستایی خالی از سکنه نیست.

هضیان هایی که باید با دود و بوی سیگار و شراب در هم گره بخورند و افکار آدمی را متلاشی سازند هم دیگر راه به جایی نمی برند. قرار بود نا امید ننویسم ولی کو کورسویه امیدی که به آن بیاویزم و ...

نه خسته ات می کنم. می دانم، پس گوش می سپارم، تا مگر از فراسوی زندگی، صدایی، طنینی برای آرامش مردگان بیاید، جایی که هیچ جنبنده ای، حتی نمی تواند بجنبد.

حالا می خواهم همانطور که بی سلام آمده ام، بی خداحافظی راه خانه ام را در پیش گیرم. البته دیگر خانه ای هم نمانده است. تنها واژه ای که از سر بی حوصلگی می گویم. خانه. می روم به نا کجا آباد ذهنم که مگر از تو نشانی بگیرم.

تهران

26 اردی بهشت 1387

ساعت 1 بامداد

Read more...

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP