گاه نوشت های یک دیوانه

۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه


گاهی واژگان برای بیان روزگار محدود می شوند و آدمی می اندیشد، چقدر عظیم است این دنیا که نمی توان همه چیز را با واژگان بیان کرد. اما اگر کمی از این خاک پر بگیریم و از آسمان نظاره کنیم، همه چیز آنقدر ریز و دون می شوند که انسان از آدمیت خود هم شرمگین می شود.

روزگار می گذرد، با و بی من! با و بی تو! اما همچنان روز شب می شود و شب روز. نه دنیا برای من ساخته شده است، نه هیچ کدام از آدمیان، همه همان طور که آمدیم می رویم! خالی و سبک بال! حال خواهیم از این دنیا لذت برده باشیم یا افسوس روزها و غم ایام رنگ بر رخسارمان نگذاشته باشد.

امروز آنقدر کلمات گنگ و مبهم ذهنم را در بر گرفته بود که حتی فراموش کردم، دلیل این نوشتن چیست، برای چه چیز امروز می خواهم بنویسم، به چه منظور روزگار می گذرانم، چه چیز از این همه ناچیز می خواهم. قرار گرفتن در مقابل انسان های دون و بی بن، که زمام امور را در دست گرفته اند و در هنگام صحبت تو، ناخن های خود را ورانداز می کنند تا ذهنت را آشفته کنند یا این همه ماشین که بی توجه به عاقبت راه، پشت سر تو را گرفته و نور بالای چراغشان کورت می کند.

می رویم ما، بی بدون، بی هیچ هستی، که هست باشدمان

برای روز مبادا، مباد که باشیم ما بر هستی

ماندگار تر از هسته ی هلویی که نیست شود از برای آمدن هستی دیگر بر هستی!!!

امشب کرج ماندم و دوستانم را دیدم، حرف زدیم، آتش کردیم و تنها خودمان را سوزاندیم، نمی دانم در این همه منجلاب روزگار، کجای شب را باید به هم بدوزیم تا خورشید برآید، تا آسمان آبی تر شود، تا دیگر هیچ ستاره ای چشمک نزد. شاید آنقدر دل تنگ هستم، که دیگر شراب هم ره به حال خرابم نمی برد!

هیچ برای گفتن ندارم، جز از اینکه روزگار می چرخد، با من و بی من! با تو و بی تو! اما آنگونه که ما می خواهیم، پس می چرخانمش، می گردانمش و بر بلندای ردایش، لاله ای سرخ به عاریه می گذارم! شاید روزی رهگذری گذر کند و از این بوستان بی گل، همین یکی را هم بچیند و برود.

9 دی 1387

کرج ساعت 2 بامداد

Read more...

معشوق من

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه



میان معشوق من و

کلام تو

راهی نمانده است

ندایی سر بده

آوار کلمات تکراری

در گوش های خسته روزگار

سیلی سرمای سوزان زمستان است و

نرمی خوش باشی برف!

سلامی بده

تکراری بکن

این دقایق و ساعات

تنها برای زاده شدن است

بی خداحافظی برو

نمی خواهم یاد آورم

دیروزم،

امروزت!

و فردایمان را!

8 آذر 1387

تهران

4 صبح

Read more...

گاه نوشت های یک دیوانه، شب امتحان

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه


دلم برای درس خواندن تنگ شده است، نه تعارف نمی کنم، شوخی هم نمی کنم، دلم برای دلهره های امتحان، برای مشق های ننوشته، برای صدای خشن معلم، برای ختکش چوبی و چرکین معلم تنگ شده است. دلم برای همه ی لحظه های درس نخواندن و شب های امتحان، دلم برای دلهره نمره های کم، دلم برای درس های عمومی که هیچ زمانی با رغبت نخواندم، دلم حتی برای آن استاد لجوج و بی احساس ریاضی یک، دلم برای همه ی آن ها تنگ شده است.

داشتم عکس یکی از دوستانم را در بین کاغذ های شب امتحان نگاه می کردم، دلم گرفت، لحظه ای دلم برای همه ی آن امتحان ها و اضطراب ها و آن لحظه های سخت قبل از امتحان معارف تنگ شد. دلم برای کتاب نداشتن سر کلاس، برای درس نخوادن در امتحان میان ترم، برای دور زدن معلم، برای همه و همه چیز تنگ شده است.

دلم برای آن همه شوخی و خنده، زیر لب حرف زدن، مسخره کردن، دیوار نویسی، نیم کت نویسی، شعر نوشتن در بین فرمول های نا مفهوم انتگرال و مشتق، دلم برای همه شان تنگ شده است.

دیروز یکی از دوستانم پرسید ناراحت نیستی که به دانشگاه نمی ری، درس نمی خونی، امتحان نمی دی،

بی هوا گفتم: نه! خیلی هم خوشحالم

اما امروز فهمیدم که نه، واقعا ناراحتم، ناراحتم با تمام وجود، کاش می توانستم امروز هم آن استرس امتحان را بچشم، فکر می کنم، این مدت اتفاقاتی افتاد که یادم بیاید، درس خواندن را چقدر دوست داشتم، اتفاقاتی افتاد که هرگز فراموش نکنم، شب امتحان را دوست داشته باشم!

ولی خاطرات روح آدم را می آزارد و مانند خوره ای هر لحظه تمام وجود آدم را نشخوار میکند و دوباره بیرون می دهد!!! خاطرات زیبا و سختی هستند این خاطرات، دلم برای تمام آن لحظات تنگ شده!

3 آذر 1387

تهران ساعت 1 بامداد

+پی نوشت: این یک نوشته کاملا احساسی و به دور از عقل و شعور و کاملا در زمان متبلور شدن احساسات نگارش شده است، پس لطفا ناسزا نگویید.

+پی نوشت: از احساسی بودن متن که بگذریم به هر حال این یکی از نوشته های آن دیوانه ای است که به تازگی از بند رها شده است!

+پی نوشت: امروز که دوباره این نوشته را خواندم خودم از تعجب مانند کارتون ها شدم و هاله نور دور سر رئیس جمهور محترم را به دور سر خود دیدم!!!

Read more...

زاد روز

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه


هر سال

نزدیک آتش و برف که می شویم

روحم به ول وله ای می افتد

و فکری

همچون مرغان ماهی خوار

به هر نوک

این شیره ی سنگ درون را

می مکد!

هر سال

نزدیک آتش و برف که می شویم

روز بر چرخ روزگار

می چرخد و هیچ اتفاقی نمی افتد!

هر سال

باز

جان مادرم را نه ماه می مکم

و هربار

زاده شدنی نو می کنم!

+پی نوشت: امشب نوزده سال است که روزها چشم برجهان گشوده ام و شب ها برای یافتن آرامش به خواب رفته ام. امشب، نوزدهمین یادروز تولد کودکیست، که شاید هر زمان دیگر در هر جای دیگر به دنیا می آمد، بی نام و بی نشان، هم چون که بی نام و بی نشان زاده می شوند ولی کم اند کسانی که بی نشان بمیرند. زاده شد، نمی دانم همان زمان گریه از جفای جهان سر داد یا بعد از اثابت اولین ضربات واقعیت!

امشب، سومین روز از سومین ماه از سومین فصل سال، نوزده سال پیش زاده شدم. به عقب که بر می گردم گاهی دوست دارم رجوع کنم به همه ی آن خاطرات اما واقعیت را که می بینم امروزم را با هیچ روزی عوض نمی کنم.

در آغاز ورود به بیستمین سال از زندگیم، انقلابی درونی را شاهد بوده ام که می خواهم تمام نا هنجارها را هنجار بپندارم و تمام آسمان را یک شبه رنگ کنم، نمی دانم شاید آسمان را سپید کشیدم و ستارگان را نقاطی سیاه، اما این را می دانم که راهی را که شروع کرده ام، کجا به پایان می رسانم.

به قول دوستی، در حال ویران کردن تمام دیوارها و حصارها هستم، نمی دانم شاید دنیا برایم قدری کوچک شده باشد. دیوارها و حصارها را خراب می کنم، آزاد می شوم، و آنگاه آنگونه که دوست می دارم زندگی از سر می گیرم. بخشی از دیوارها را در این مدت ویران کرده ام، پایه های دیوارها سست شده است و منتظر اشاره ی انگشتی از من، که عظمی می خواهد سنگین و کوهوار.

اما زمانی که بخواهی در انتهای دومین دهه ی زندگی همه چیز را تغییر دهی، کمی مشکل است.

2 آذر 1387


Read more...

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP