فتیله نیم سوخته

۱۳۸۷ تیر ۱۰, دوشنبه



به هر سو می نگرم، تنها بوی فیتیله های نیم سوخته ی چراغ نفتی خیابان به مشام می رسد، ری را، چند گاهیست که دیگر هیچ آفتابگردانی به دنبال خورشید نمی گردد.

می گویند می آیی و آسمان را فرش زیر پایت می کنی، می گویند می آیی و سبزه زاران، سرمست از دیدارت، گلهای تازه بار می آورند، اما نمی دانم، این نوش دارو، مرگ را از سهراب می گیرد یا نه!

ری را، دیریست در انتظار چشمهات، شراب کهنه می خورم، ولی کو تلخی و کو مستی و کو آسمان غبار گرفته، ری را، حالا از هر طرف که بیایی، زمین مال توست. ولی دیگر هیچ کبوتری خبر از آواز و رقص و شادی نمی گیرد، دیگر هیچ کولی ای، روسری رنگین به کوچه ی ما نمی آورد. ری را، وقتی می آیی ، شاعران همه خوابند، ولی نمی دانم، چه کسی می خواهد دیدارت را از ماه پس گیرد.

می دانم، بی قراری من آخر کار دستم می دهد، می دانم، در هفت آسمان که بگردم، بسیارند ستارگانی که مجنونشان را فراموش کرده باشند، می دانم که کودکان در انتظار رهایی از کتاب و درس و مدرسه اند، ولی نمی دانم از چه هنوز منتظرم، نمی دانم از چه، بر سنگ فرش های خیابان های بن بست به دنبال نشانی تو می گردم.

هر شب خواب میبینم، مغشوش و بی معنا، اما پر از حرف ها و حدیث های تازه، پر از اما و اگر برای رسیدن و نیامدن، پر از تکرار فراموشی. دیوار های خانه ام را داده ام، آبی کنند، شاید آرامشی از نوبهار برایم بیاورند. بهار ما آبیست و دریایمان ارغوانی، صورتک های پشت پنجره از شرم سرخ و دل ما از غصه پر! اما هیچ کس از من سراغی نمی گیرد. می گویند بگذار برود، آنسوی هر چه حرف و حدیث امروز و دیروز است را بگردد، شاید بتواند از آن همه نشانی، یکی را بیابد.

ری را، دیگر قول می دهم از حرف ها و گفت ها نترسم، قول می دهم از سیاهی شب نهراسم، قول می دهم هر جا که چراغی می بینم به امید قریه ای قدم در راه نگذارم. اما ...

10 تیر 1387

دانشگاه دفتر انجمن

ساعت 12:15

Read more...

فردا تو می آیی

۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه


سلام ری را، نمی دانم این چندمین سلام پیش از خداحافظی من است. نمی دانم زبانم تا کی گویای حال درونم است، نمی دانم خودم هم روزی می فهمم یا نه! کاش بودی و می دیدی برای آمدت شهر را چراغانی کرده ام، فردا می آیی و من بر روی خطوط باید منتظر آمدن صدای ناهنجار چرخ های زمان باشم، صدایی که هر چند تند و سنگین است، ولی التیام بخش دردی دیرینه و وجد آورنده ای بی امان است.

ری را، فردا منتظرت هستم، از همین امروز و همین لحظه! از همین هیاهوی خیابان و کوچه ی بن بست و سربالایی نفس گیر. ری را، آسمانم قرار است ابری باشد، ولی بی باران، می دانی که از آسمان بی باران بی زارم ولی چه کنم که باید دوست داشته باشم، که شاید تو را بیشتر ببینم، شاید لحظه های گذر از کوچه های بی توقف روزگار را تاب آورم و درد توامان تاریکی و رخوت را به فراموشی بسپارم.

حالا همه پشتم را خالی کرده اند، چه آن دختر بچه ی لوس، چه آن پیر می فروش که هر روز صد بار نه هزار بار سلام بر او باد. ری را، می بینی که مغشوشم و بی زار! همچون جهان پیرم و بی بنیاد!

درختان سلسله کوچه های بن بست را همه به نامت زدم! رفته ام پیش آن کبوتران سپید پرواز شاپرک را یاد بگیرم! آخر شنیده ام در بن بست هم راه آسمان باز است. می گویند از آسمان به تو نزدیکترم، نزدیک نزدیک، آنقدر که فاصله های ستارگان که هر شب می شمارمشان که مبادا کم شده باشند را به حسودی وا می دارد.

ری را! صدای پای چوپانان را می شنوم، یادم است روزی که به کوه رفته بودیم، گفتم می خواهم چند صباحی در این زیبایی شگفت بنشینم و خواب ترانه و بادبادک و روسری رنگی ببینم، دیگر از این همه چارقد بی قواره خسته شده ام. می خواهم آزاد تر از هر شاپرکی گل ها را ببویم. می دانی که من هم بهار را دوست دارم، هم از زمستان لذت می برم، پس هم گل یخ را می بویم هم غنچه های نو شکفته یاس را!

از دفتر روزانه ام که می آمدم، هر روز گل را می بوییدم بی آنکه نامشان را بدانم، قول داده بودم گلت را برایت بیاورم، ولی شگفت که هر روز می دیدم و از هر گلستان نشان می گرفتم و نمیافتم. ری را، عطر تنت را به بدرقه باد بفرست، بگو همه ی آسمانیان بدانند که جرم من تنها تکریم شکوه خیزران بوده و بس! بگو من هم مانند آنها ساده ام و از حرف ها و حدیث ها می ترسم. ری را، بگو که می دانی در دل هر غنچه که می شکفد چه می گذرد، بگو که می دانی از پس هر شب بارانی، شب تاب ها بیرون می آیند و به میمنت آمدنت نور افشانی می کنند.

اما افسوس که دیگر سوی چشمان کم شده است و نور را از تاریکی تمییز نمی دهم. دیگر هیچ بگو مگوی ستاره ای را خبر خوش نمی دانم، ولی لااقل می دانی که خوش بینم به آن درخت پیر که سبزی بهارش را به زردی خزان ارزان نفروخت. خوش بینم به آن همه رنگ نو که کولیان هر روز به تو و من پیشکش می کنند.

ری را، شب است و صدای زنبوران که به خانه بر می گردند خبر از شیرینی و شهد و شراب دارد. پس آسوده باش، جایی نمی روم، تنها باید کوچه را برای آمدنت آب و جارو کنم، مبادا ذره ای خاک رخسارت را بیازارد.

Read more...

ری را

۱۳۸۷ خرداد ۳۱, جمعه



اتفاقات اخیر باعث شد که چند گاهی باز از نوشتن دور بمانم، ولی باز، همه ی این وقایع ذره ای فکرم را مشغول نکرد، گاهی در همین مدت فکر می کردم مگر نگاه های ری را، چگونه اند که نمی توانم برای به خلسه رفتن افکارم دور از آنها بمانم، ولی باز در میافتم که تنها دلیل آزادی اندیشه ام ری راست، ری رایی که امروز نمی دانم باید کجای گیتی به دنبالش بگردم.

نه جای دوری نرفته است، همین نزدیکی ها لانه کرده تا دل ما را از پیش بیش برنجاند، ولی نمی داند این دل شکستن ها، تنها راه را برایم زیباتر می کند، نمی داند هر کلامش چون واژگان خموش دور از ذهن، تلاطم ذهن عصیانگر مرا، رام می کند، تا شاید نشانه ای به خانه اش بیابم. ولی می دانم از این خانه رفته است و دیگر باز نمی گردد، آنقدر معشوق چشم براه برایش صف کشیده اند که دیگر جایی برای کوتاه قدان نمی ماند. فروغ گفته بود، در سرزمین کوتاه قدان همه ی اعداد بر مدار صفر می گردند، نمی دانم من هم در همان مدار صفرم که دیگر هیچ کس سراغم را نمی گیرد؟

ری را، تنها نیستم، ولی کاش تنهای تنها می بودم که پرواز خیالاتم را، لحظه ای جشن می گرفتم، نه هر لحظه از ترس سقفی که بالای سرم کشیده اند، کوتاه بپرم، که مبادا آن نقطه از افکارم که درونشی آسیب ببیند و برنجد.

ری را، دیدگانت مادران بارانند، ولی می دانی چند سالیست نگریسته ام، دیگر نه آسمان نه زمین هم برای من نمی گریند. یادم می آید تا آه می کشیدم آسمان ابری و دل من پر غصه و چشم های منتظران پر اشک بود، ولی حالا دیگر راهت را هم جدا کردی که مبادا دیدار افکارمان ذهنت را متشنج سازد. دیگر همه به نگاه تمسخر این کودک را می نگرند، کودکی که دیگر خودم هم نمی شناسمش. این ها را می نویسم، چون شاید چند صباح دیگر نتوانم همین را هم بگویم، و آنگاه دیوار ها هم برای بلعیدن زندگیم قد برافرازند.

ری را، دیدارمان به نمی دانم آن کجای خیال تو، که اگر از آن گذر کردی شاید به یاد من هم بیفتی. دیگر آسمان هرگز نه آبی نه صورتی و نه حتی رنگیست، تنها یک رنگ دارد و آن هم ظلمت است. می دانم که دیگر به چند راهی رسیده ای که راه من پر خار و خاشاک ترین و تنگ ترینشان است. ولی اگر روزی مجبور شدی از این بی راهه هم عبور کنی، قدمهایت بر چشم های منتظر باران دیده.

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است، پنجره شعر زمین مال من است. اما دیگر همین را هم نمی توانم ادعا کنم، چون آسمانم را هم گرفتی تا مبادا از بالای ابرها عبور کنم.

تهران

31 خرداد 1387

ساعت 9 شب

Read more...

باران

۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

باران می آید و ما تا فرصت سلامی دیگر خانه نشین می شویم!

کاش نامه را به خط گریه می نوشتم ری را! چرا باید از پس پیراهنی سپید هی بی صدا و بی سایه بمیریم! هی همین دل بیقرار من ری را! کاش آدمی تنها با تبسم و تشنگی نسبتی می داشتند!

ری را! ری را!

تنها تکرار نام توست که می گویدم دیدگانت مادران بارانند!

همین الان باد و طوفان همچون چادری بر شهر افتاد! درست چند لحظه پیش هوای رفتن دیگر آفتابی نبود! مثل دل من بود! امروز چند بار از خیابان تخت جمشید (طالقانی) گذشتم، تنها در ذهن خود می پروراندم چقدر دوست داشتم به تو این خیابان را نشان دهم.

درست در پاییز، شاید اولین باری که پیاده خیابان را برای پیدا کردن خانه هنرمندان طی می کردم، می دانی ری را، احساسات کودکیم را دوست دارم، مانند گنجشکی که بر شاخسار افکار آدمی پر می زند و وزش بال هایش آرامش علف های هرز را در هم می ریزد که مبادا، دیداری بی خبر روی دهد که دیگران را ناراحت سازد، در هم ریختم. ری را، پروانگان را به یاد می آوردم که همچون تراژدی غم انگیز هملت هر روز برای خود مرثیه می خواندند که مبادا، شاه بد یمن بر ملک و تختشان بنشیند، ولی بی خبر از همه چیز تنها زخم های روزگار را بر تن خود حمل می کردند.

ری را، ری را، این روزها، هر چند به دیروزم نمی اندیشم، ولی هوای رفتن دارم، جایی دور، جایی در بین همه ی علف های بیابان، جایی که قطره ای آب، به مثابه دریایی ژرف، ترسناک باشد، می خواهم بروم، می خواهم بروم.

می بینی، دیگر از آن همه گفت و گوی ضبط شده نمی ترسم، از آن همه سوختن های بی پروای کاغذهای دفترم نمی ترسم، از اینکه هر جوی و هر رهزن، نام تو را فاش کنند نمی ترسم. می دانم با آن هفت نشانی هم دیگر کسی راه به جایی نمی برد. ری را، می دانی که من دلم کوچک است و گاهی برای جا دادنت خودم را بیرون کرده ام.

پس از پی چه هر کوی و برزن را پر از سایه سار حرف و حدیث کرده بودی که فلانی دلی عظیم دارد به وسعت آسمان. می دانی که من از شیون آسمان نمی ترسم، گریه اش به سان گریه کودکی معصوم در اوج تشنگی است که با تمام وجود سینه های زیبای مادر خود را طلب می کند. ولی من و تو چه، تا امروز فکر کرده ای، داستان های غم انگیز این روزگار به کجا ختم می شوند؟

حالا روزگار ما پر است از اسامی آدم هایی که هرگز دیده به دنیا نگشوده اند، و خالی از الفاظی که هر روز بر سر بازار فریادشان می زنند.

دیگر روسپیان هم برای خود به دنبال سادگی نمی گردند. من هم نمی گردم، ولی این کولیان که هر روز روسری رنگینت را به باد ارمغان می دهند، نمی دانند پایان روز های خوش بهاری، تابستانی سوزان است. می دانی که سرما را بیشتر دوست دارم، شاید از همین روست که امروز هم برای خودم روزی نو نوید می دهم، سرد است و دلگیر، دیگر ناراحت نمی شوم که دلم کوچک است، جای هیچ کس را ندارد، همه را می بینم که از سرما در خود فشرده شده اند و ...

ولی آنها که دیگری را بیرون از دل جا داده اند، تنها منم که خودم در دلم نیستم، شاید از همین روست که درد هایش گاهی لذت بخش و سخت می نمایاند، چون خودم که نمی بینم.

با این همه داستان از باد بود و باران، وای باران باران! دلم برای همین تکه ابری که امروز بر فراز خانمان آمده است لک زده بود. ولی دیگر کولیان نمی گذرند که بگویم فالم را بگیرند، شاید زیبایی امروز فالم همه را به حیرت آورد.

باز وقت کوتاه است و سخن بسیار، پس پایان می دهم همچنان که آغاز کردم به نام باران و پاکی و تو! ری را!

تهران 22 خرداد 1387

ساعت 1 بامداد

Read more...

یادگاران

۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه



حالا دیگر باید بی دلیل و بی بنیاد همچون روزگارانم سخن بگویم، ری را، روزهایی که نیستی همچون سال های کودکی که شیرینیشان از هر زهری تلخ تر است کامم را می آزارد. نمی دانم این تلخی خو گرفته ای دیرینه است یا هر لحظه بر سیاهیش می افزاید که مبادا احساسی جز زجر در دلم بیفکند.

حالا چند ساعتی تا اذان بی تو بودن مانده است، ری را، دیریست کان کبوتر بر تارک افق لانه کرده است و هر روز، روزی دوری را نوید می دهد. خو گرفتن و فراموش کردن و ... . قیافه های گرفته و در هم و بر هم همچون ذهن مشوش من، در میان امواج گره خورده صداها و تصاویر، روزگاری را یادآوری می کنند که دیگر باز نمی گردد. روزگاری که همه چیز همچون خلد برین بود، اما امروز در برزخ آدمیان گرفتار آمده ایم.

ری را، دیگر نباید از بدی ها و روزگار بی شکیب سخن بگویم، می دانی که روزگار چگونه است، نه وفا با من دارد و نه با تو. حالا باید بگویم که مستان فراوانند و شادان بی رقیب، ولی نمی دانم چرا همه در پستو ی خانه یشان به دنبال کلید در می گردند که به خیابان بیایند. من هم که به خیابان می آیم می دانی که حرفی تازه ندارم، همان روسری های رنگین درکوچه های بالا به اهتزاز در آمده اند و همان دستفروشان و همان فالگیران که عاشقان هر روزه را در انتظارند.

بخواب و خواب آب و آیینه را ببین. شاید دیوار ها همه صورتی شوند و افکار سیاه رنگی.

ری را، خوابت آسوده و افکارت آرام. دیدارمان به بعد از باران. شاید همین ساعت ها بند بیاید و دیداری تازه کنیم.

(عکس ربطی به مطلب نداشت، تنها وقتی که بدنبال عکس برای مطلب می گشتم این عکس را دیدم، عکس یادآور خاطرات زیبایی برایم شد، مجتبی درویشی عزیز که بسیار دلتنگ دیدارشم و برنامه عکاسی نطنز. گاهی یک تصویر چقدر خاطرات را یادآوری می کند.(

Read more...

اندیشیدن

۱۳۸۷ خرداد ۱۲, یکشنبه

گاهی می اندیشم، فکر کردن چقدر می تواند سخت و مشقت بار باشد، ری را، حالا زیر جوی های بی تلاطم زندگی روزمره آدمیان، خواب آرام شکوفه های نو رس گیلاس خود نمایی می کند. گل های آفتاب گردان، هر سو را می نگرند جز ظلمات نمیابند، تا راه به خانه تو برند.

دیگر نوشتن نیاز به دلیل و برهان ریاضی ندارد، تنها باید بدانی دو دو تا می شود چهار تا. این را هم کولیان نمی دانند، نمی دانند که آسمان گرفته ی روزگار ما، دیگر هوای باران ندارد، هیچ شب نمی بر روی گل های یاس نمی نشیند تا از شب حذر نکنیم. با این همه، روزگار ما این گونه بوده است که بنگریم و بگرییم و بی صدا خاموش بمانیم و هیچ کوچه نشینی حالمان را نداند. نه آن که بر تارک آسمان نشسته نه آن که بر ساحل نرم تکیه داده است.

رودخانه ها هم ماهی برای صید صیاد ندارند ولی تو از کدام رود سیراب می شوی که همیشه آسمان را به تماشا فرا می خوانی، با این همه هر روز بر کناره ی رودخانه می نشینم و گردش روزگار را بی تبسم می نگرم. اما تو که آسمان ها را در می نوردی و گردش روزگاران بر تو خوش است، پس خوش باش. من هم می دانم که چرخ می گردد و می گذرد سخت و آسانش، مهم نیست.

Read more...

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP