گاه نوشت های یک دیوانه، شب امتحان

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه


دلم برای درس خواندن تنگ شده است، نه تعارف نمی کنم، شوخی هم نمی کنم، دلم برای دلهره های امتحان، برای مشق های ننوشته، برای صدای خشن معلم، برای ختکش چوبی و چرکین معلم تنگ شده است. دلم برای همه ی لحظه های درس نخواندن و شب های امتحان، دلم برای دلهره نمره های کم، دلم برای درس های عمومی که هیچ زمانی با رغبت نخواندم، دلم حتی برای آن استاد لجوج و بی احساس ریاضی یک، دلم برای همه ی آن ها تنگ شده است.

داشتم عکس یکی از دوستانم را در بین کاغذ های شب امتحان نگاه می کردم، دلم گرفت، لحظه ای دلم برای همه ی آن امتحان ها و اضطراب ها و آن لحظه های سخت قبل از امتحان معارف تنگ شد. دلم برای کتاب نداشتن سر کلاس، برای درس نخوادن در امتحان میان ترم، برای دور زدن معلم، برای همه و همه چیز تنگ شده است.

دلم برای آن همه شوخی و خنده، زیر لب حرف زدن، مسخره کردن، دیوار نویسی، نیم کت نویسی، شعر نوشتن در بین فرمول های نا مفهوم انتگرال و مشتق، دلم برای همه شان تنگ شده است.

دیروز یکی از دوستانم پرسید ناراحت نیستی که به دانشگاه نمی ری، درس نمی خونی، امتحان نمی دی،

بی هوا گفتم: نه! خیلی هم خوشحالم

اما امروز فهمیدم که نه، واقعا ناراحتم، ناراحتم با تمام وجود، کاش می توانستم امروز هم آن استرس امتحان را بچشم، فکر می کنم، این مدت اتفاقاتی افتاد که یادم بیاید، درس خواندن را چقدر دوست داشتم، اتفاقاتی افتاد که هرگز فراموش نکنم، شب امتحان را دوست داشته باشم!

ولی خاطرات روح آدم را می آزارد و مانند خوره ای هر لحظه تمام وجود آدم را نشخوار میکند و دوباره بیرون می دهد!!! خاطرات زیبا و سختی هستند این خاطرات، دلم برای تمام آن لحظات تنگ شده!

3 آذر 1387

تهران ساعت 1 بامداد

+پی نوشت: این یک نوشته کاملا احساسی و به دور از عقل و شعور و کاملا در زمان متبلور شدن احساسات نگارش شده است، پس لطفا ناسزا نگویید.

+پی نوشت: از احساسی بودن متن که بگذریم به هر حال این یکی از نوشته های آن دیوانه ای است که به تازگی از بند رها شده است!

+پی نوشت: امروز که دوباره این نوشته را خواندم خودم از تعجب مانند کارتون ها شدم و هاله نور دور سر رئیس جمهور محترم را به دور سر خود دیدم!!!

Read more...

زاد روز

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه


هر سال

نزدیک آتش و برف که می شویم

روحم به ول وله ای می افتد

و فکری

همچون مرغان ماهی خوار

به هر نوک

این شیره ی سنگ درون را

می مکد!

هر سال

نزدیک آتش و برف که می شویم

روز بر چرخ روزگار

می چرخد و هیچ اتفاقی نمی افتد!

هر سال

باز

جان مادرم را نه ماه می مکم

و هربار

زاده شدنی نو می کنم!

+پی نوشت: امشب نوزده سال است که روزها چشم برجهان گشوده ام و شب ها برای یافتن آرامش به خواب رفته ام. امشب، نوزدهمین یادروز تولد کودکیست، که شاید هر زمان دیگر در هر جای دیگر به دنیا می آمد، بی نام و بی نشان، هم چون که بی نام و بی نشان زاده می شوند ولی کم اند کسانی که بی نشان بمیرند. زاده شد، نمی دانم همان زمان گریه از جفای جهان سر داد یا بعد از اثابت اولین ضربات واقعیت!

امشب، سومین روز از سومین ماه از سومین فصل سال، نوزده سال پیش زاده شدم. به عقب که بر می گردم گاهی دوست دارم رجوع کنم به همه ی آن خاطرات اما واقعیت را که می بینم امروزم را با هیچ روزی عوض نمی کنم.

در آغاز ورود به بیستمین سال از زندگیم، انقلابی درونی را شاهد بوده ام که می خواهم تمام نا هنجارها را هنجار بپندارم و تمام آسمان را یک شبه رنگ کنم، نمی دانم شاید آسمان را سپید کشیدم و ستارگان را نقاطی سیاه، اما این را می دانم که راهی را که شروع کرده ام، کجا به پایان می رسانم.

به قول دوستی، در حال ویران کردن تمام دیوارها و حصارها هستم، نمی دانم شاید دنیا برایم قدری کوچک شده باشد. دیوارها و حصارها را خراب می کنم، آزاد می شوم، و آنگاه آنگونه که دوست می دارم زندگی از سر می گیرم. بخشی از دیوارها را در این مدت ویران کرده ام، پایه های دیوارها سست شده است و منتظر اشاره ی انگشتی از من، که عظمی می خواهد سنگین و کوهوار.

اما زمانی که بخواهی در انتهای دومین دهه ی زندگی همه چیز را تغییر دهی، کمی مشکل است.

2 آذر 1387


Read more...

گاه نوشت های یک دیوانه

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه


گاهی اوقات دست به تخریب می زنم، تخریبی از جنس خودمان، از همین اطراف! اما کاری نمی کنم که برگشتی داشته باشد، دوست دارم همه چیز را مانند مرگ تنها یک بار تجربه کنم. جالب است، این روزها افکار و هنجارهایم را تخریب می کنم، شاید فردا خودم یا شما را! آری گفتم که می خواهم چندگاهی دیوانه وار، آنگونه که دوست دارم زندگی کنم، می خواهم آنقدر سیگار بکشم که همین نفس های کوتاه هم باقی نمانند، می خواهم آنقدر در خود فرو روم که دیگر بیرون آمدنی در کار نباشد.

اما نمی دانم برای آن اطرافیان هم خطری دارم یا بی خطرم، نمی دانم سوزش دود سیگارها در گلویم، تو را مرا هم آزار می دهد یا نه، نمی دانم، به هر حال بعد از اینکه تجربه کردم معلوم می شود چقدر اهمیت دارد و چگونه است. اما بین خودمان بماند کمی هم می ترسم، مخصوصا اینکه چاره ای نداشته باشم و مجبور شوم، ظرف چند لیتری بنزین را بر روی خودم و دیگران و خاطرات بریزم و مانند فیلم ها تنها با جرقه ای همه چیز را ذوب در خود کنم.

حالا می خواهید اسمش را خودشیفتگی بگذارید، می خواهید هر چیز دیگر، فرقی نمی کند، از این دیوار ها و حصارها که رد شدم دیگر تفاوتی ندارد که چند روز می ماند که همه چیز نابود شود.

اما یک نکته، آن کسانی که در حق من بد کردند و خودشان بهتر می دانند چه کسانی هستند و چه کرده اند فرصت دارند هرچه زودتر از بارگاه متعالی بنده طلب مغفرت کنند، شاید در آتش عذاب من نسوزند!!!

شاید این بار باید التیماتومم را جدی بگیرید، به هر حال شما هم می توانید امتحان کنید ببینید آخرش چه می شود!!!

30 آبان 1387

تهران ساعت 3 عصر

Read more...

گاه نوشت های یک دیوانه

۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه


از امروز می خواهم بعضی از مطالبم را با این عنوان بنویسم، "گاه نوشت های یک دیوانه" عنوان را در خیابان انتخاب کردم و دلایلی هم برای آن دارم. از جمله این که یک دیوانه هر چه می خواهد می تواند بنویسد، هر طور می خواهد می تواند رفتار کند، هیچ محدودتی در موضوع و عنوان و استفاده از واژگان ندارد.

اما دلیل دیگری هم دارم، چون از دیوانگی خوشم می آید، فکر می کنم یک دیوانه چه دنیای دیوانه وار زیبایی می تواند داشته باشد. به هر حال نوشته هایم را شروع می کنم.

از اینجا که شاید چون شروع نوشتن این مطالب را از کافه آغاز کرده ام، شاید همیشه دیگر به کافه که می روم این گونه بنویسم، دیگر اینکه امروز از جلوی چند دکه روزنامه فروشی رد شدم، دست دلم برای خریدن روزنامه هم نمی رود، شهروند بسته شده، یادم به شرق و هم میهن و هفت و ... افتاد و دلم بیشتر گرفت.

بعد از مدت ها هفته پیش به کافه ای آمدم که چندین ماه بود به آن سر نزده بودم، کافه ای که خاطرات جالبی را برایم مجسم می کند. دوباره فکر کنم قرار است این پاتوق نسبتا قدیمیم را برای خودم زنده کنم و نمی دانم، ژست روشن فکری و این نوع ژیگول بازی ها.

اما مساله اصلی که می خواستم در این مطلب بنویسم، که احتمالا یکی از پست های وبلاگم است، این بود که شروع به یک ساختار شکنی درونی کردم، ساختار هایی که در جامعه ما یا بهتر بگویم در اطرافیان من کاری عادیست ولی تا امروز یا چند روز پیش من عقیده داشتم کارهایی غیر اخلاقی و زدهنجار است. البته دوستانی که با من آشنایی دارند می دانند که هنجارهایی که من از آن ها صحبت می کنم هنجارهایی کاملا شخصی هستند و هیچ جامعه و جمع خاصی در آن دخیل نیست.

به هر حال کاری را شروع کرده ام که مانند همه ی کارهای پیشینم تنها بر اساس حس کنجکاوی است، نمی دانم اگر این حس کنجکاوی من فعال نبود، هرگز به این همه از شاخه به شاخه پریدن ها تن می دادم یا نه! اما به هر حال انقلابی درونی در راه است که می خواهم تمام دیوارهای مدنیت(به قول یکی از دوستان) را می شکنم یا از آنها بالا می روم، ولی من دوست دارم اگر قرار است کاری کنم این دیوارها و حصارها را خراب کنم، شاید این هم از روی حس کنجکاوی که نمی خواهم برای خودم راه برگشتی بگذارم. گفتم که دیوانه بازی را دوست دارم.

مساله بعدی را فعلا می گذارم برای نوشتار بعدی!!! می خواهم ببینم این کنجکاوی یا خودمانی و دقیق تر فضولی به کجا کشیده می شود؟!

26 آبان 1387

تهران، کافه تمدن

ساعت 6 عصر

+پی نوشت: به دلیل گزافه گویی و ناهماهنگی موضوعی مطالب عذر خواهی نمی کنم، چون گفتم این ها از بخش دیوانه ذهن من است!

+پی نوشت: به همه ی دیوانگان عزیز پیشنهاد می کنم، نظرات خود را برای هرچه بدتر نوشتن من عنوان کنند!

Read more...

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP