می رقصم و می گردم و می نوشم از این جام

۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه


نمی دانم ری را، گفتی چرا نمی نویسی، گفتم، می نویسم، می نویسم و برای خود دیگر نگه می دارم، نمی دانم از چشم نامحرم می ترسم یا از خودم، دیگر می ترسم، از هستی و آنچه در آن است، اما نمی دانم چرا نمی توانم از خود فرار کنم!!! حتی نمی توانم در روزگار نخستین آفرینش به زاد روز خود بیاندیشم!

آرامشم را تنها در زجاجیه نور نو اختران و نو شکفتگان می یابم و زیر نور چراغ ها به خواب ستارگان می روم! سیگارهای نیم سوخته را بر می افشایم و سردی و گرمی هوا را به جان می خرم و به امید، لحظه ای آرامش در خواب فرو می روم. گفتی بنویسم، پس می نویسم، می نویسم تا همگان بخوانند که دیگر آرامش هم رنگ از رخ برگرفته و در سرداب ها فرورفته و نا امیدانه به روزگار هر چه پیش آید می نگرد!

دیگر روزگار آرامشم نمی دهد، فریاد بر می آورم که بمانید به امید روزگاری باشید که صداها و نشانه ها، راه را از بی راه جدا کنند. امید دارم چون شادم و می خندم و می رقصم و می نوشم!!! می نوشم راستی می نوشم، پس بنوش و مست شو، در این لاجرم روزگار جز مستی راهی برای آرامش نیافتم، مست می شوم و از دنیا جدا و هی میخندم و می رقصم و باز می نوشم از این جام و از خود بی خود دست به آسمان می برم که مبادا لحظه ای دیگر فراموش کنم شادی ام را!!!

جالب است ری را، شادی را چندیست به پاسداشت عشق به فراموشی سپرده ام، یادم رفته است که تنها عاشقانند که شادند و شادند و می خندند.

پس می خندم چون هنوز عاشقم، عاشقم ری را، عاشق تو! فراموش کرده ام که چندیست در روزگار ما عاشقان را به دار می آویزند و در حبس می کنند و به جرم ها و حتک حرمت ها و ... در فراموشی می کشند.

اما بهتان می زنند، می گویند دوباره عاشق شده ام، دروغ می گویند، همان کولیانی که روسری های رنگین بسیار با خود آورده بودند در گوش من زمزمه کردند که عاشق شده ای و گفتند به دیگر کس نمی گویند و همان زمان هم که گفتم دروغ است باز تمام پهنه را پر از سایه سار حرف و حدیث کردند و مرا و تو را به تمسخر گرفته و بسیار خندیده اند، دریغ که فراموش کرده اند شراب خام نوشیده اند و از بوی باده مست شده اند! اگر مستی را همه سزا بود که دیگر جهان چون گلستانی در پس پرده نمی ماند، رخ می نمایاند و آنقدر می رقصید که دیگر زردی از روی گل ها و برگ ها بر می گرفت و تنها پاییز پادشاه فصل ها نبود که تابستان هم حرفی برای گفتن داشت.

به هر حال ری را، از کوچه باغ ها که می گذری مراقب گوش های همسایه و چشم های هرضه و صدا های نارسا باش که بسیار از پس پرده گفته اند و از افتادن پرده می ترسند.

ری را، می دانی می مانم تا آخر دنیا، می مانم تا آنجا که زبان از گفتن ناتوان گردد و چشم از دیدن بی سو! پس تا آن زمان رها نمی کنم افکاری که هر روز می گویند باد آورده شیطان است.

تهران، 10 آبان 1387

ساعت 10:30 شب

Read more...

جایی که این جا نیست

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه


لچک های رنگین و صورت های خونین و استعاره های پی در پی روزگار ما، صدای گرفته آواز کولیان و سیگارهای نیم سوخته و نیم باخته در تنگ بلور ماهی، نمی دانم چه چیز را القا می کنند ولی می دانم هوا ابریست و آسمان دلش برای کمی گریه و زاری تنگ است. اما به هر کجا که می رود آنقدر روی ترشیده و خم ابرو می بیند که از خود وا می رود و دیگر ره به حال هیچ دیاری نمی برد.

شراب هم که چند گاهیست، جز صفرا فزودن کاری از پیش نبرده است، دوستان هم که جمعند و گل و گلبرگ را به نشانه دوستی پر پر می کنند و هی سنگ به کلاغان سیاه می زنند که شاید سیاهی را رانده باشند.

اما با این همه روزگاری بس خوش درپیش است که تا چشم بر هم بگذاریم می گذرد و حتی یاد آوری آن مشکل می شود. نمی دانم ازچه سخن می گویم، می دانم که چیزی در حال تبلور است و آفتاب را به تمسخر گرفته است والا این همه دود از برای سیگار های دود شده ی خانه ی همسایه نیست، از دل زخم خورده ایست که چند گاه است از آسمان یاد گرفته که گریه نکند. به هر حال، آسمان هم نمی داند آبیست یا ابری، ولی چه فرق می کند، کسی دیگر جلوی پایش را به امید دیدار آسمان رها نمی کند. کسی دیگر کولیان روسری رنگین را به یاد نمی آورد و سکوت مرگبار کوچه های بن بست را به هزار توی شادی ترجیح می دهد. مردگانی ازجنس روزگار ما، قدم در خیابان می گذارند و هر روزمرگ را هفتاد بار زمزمه می کنند که مبادا دوباره به سراغشان بیاید، هرچند که شراب خام نوشیده اند و به خیال مستی پای در کوچه گذارده اند و اربده سر می دهند.

پیش خوان مغازه ها جز عشوه ی ارزان و جان ارزان و آبروی ارزان چیزی برای فروش ندارد. حتی آواز های نی لبک خسته هم راه به جایی نمی برد. من مانده ام و ساعت دیواری و چند کاغذ نیم سوخته که از میان سطرهای بازمانده اش، جز روزگار غریب چیزی به ذهن نمی آورد.

ستارگان هم که رهسپار سماطی دیگر شده اند. نه نوری می افشایند و نه فروغی بر روح بی فروغ جاده ها می اندازند. بیابان هم دیگر بوی تنهایی نمی دهد، مرگ است که جای جای تن خسته را زیرسلطه برده است و فریاد بر می آورد که من ... .

نه فکر می کند فریاد می زند، سکوتی گوش خراش الام و افکارش را در بر گرفته است. دست در گوش کرده و به خیال خود تنها خودش نمی شنود، فراموش کرده است که در میان ناشنوایانیست که نمی بینند و نمی بویند و نمی زیند.

اما با این همه جایی را می شناسم که آسمانش نه آبیست و نه ابری، برای خود آواز می خواند و دریا را به خروش می اندازد. جایی که هنوز صدای کلاغان به گوش می رسد، جایی که این جا نیست.

4 آبان 1387

تهران ساعت 1 بامداد

Top of Form

Bottom of Form

Read more...

بدون مقدمه، برای ادامه زندگی

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه


امروز بعد از شنیدن خبری خنده ام گرفت، می گفتند باز بی مقدمه عاشق شدم، ولی هر کسی نداند تو که خوب می دانی ری را، عاشق شدن، تاب و توانی شگفت می خواهد، دیگر نه تاب و توانش را دارم و نه می توانم، تنها عاشق تو هستم، می دانی که از ازل بوده ام و در دنیای زر پیش از آنکه به یکتا پرستی بخواهند قسم بخورم به عاشق بودن قسم خورده ام و آن گاه بود که بر عاشقان یکتا پرستی سوالی بی مورد بود! اما به هر حال، به تو می گویم، تا شاید تو خودت بتوانی مرا از شر این همه فریاد بی پاسخ رهایم کنی، شاید خودت بدانی و بتوانی به بقیه هم بگویی. البته می دانم که بی گناه را تا پای دار می برند و سرش بالای دار نمی رود، اما عاشقان همان بار اول دار زده می شوند که مبادا دامن آلوده ی زمین بخواهد قداست عشق را کم کند.

ری را، دلم گرفته است، از دوست زخم خرده ام و از دشمن تنها نسیمی از صداها گرفته ام. ولی می دانی که جز تو نمی توانم عاشق باشم، اما زندگی جریان دارد و زندگی اجازه ی رسیدن عشاق نمی دهد. پس عشاق همچنان عاشق می مانند و شاید هرگز بر زبان نیاورند. مانند من چند گاهی زبان به دندان بگیرند و ... .

نه بحثم این نیست، روی گفتارم با دوستانیست که آشنایان امروز و دیروزم نیستند که نشناسند و قضاوت کنند، ری را، دیگر تاب و توان ندارم بخواهم از حرف های کوچه پشتی و دیوار همسایه نترسم، می خواهم زندگی کنم، می دانم عاشقی گناه بزرگیست که چون آلوده شدی، پاک نمی شوی، من هم نمی خواهم پاک شوم، تنها مجبورم به تقدیر زنده باشم و زندگی کنم و یا این خاک را با همه دل بستگی ها و بدی هایش بگذارم و بروم. بروم جایی دور آنجا که دیگر خدا و بت یکی است و تنها تو هستی که نور دیدگانم را بر آسمان می افشانی.

ری را، حالا نمی دانم چه بگویم، از دوستان بنالم یا دشمنان را دشنام دهم. می دانی که نمینالم هرگز نا امید نمی شوم چون نا امیدی ابتدای مردن است، مردنی که خوب می دانی تجربه اش را دارم. اما حالا که مجبور به زندگیم پس همچون زمینیان باید عاشق باشم و دم بر نیاورم تا شاید بخشیده شوم در این سرای خاکی.

بوی خاک می دهم ولی آسمان را نظاره می کنم، ستارگان و درخشش جدایی نشدنی شلیاق و چنگ. حالا می خواهم دوستان قضاوت کنند که چرا بر من زندگی حرام آمده است و همچون دیگران نمی توانم خاک را ببویم، شاید زمین هم جایی برای کاویدن داشته باشد.

ری را، روزگار سخت است و بر وفق مراد نامردمان، ولی تقدیر بر رضایت است و رضایت بر آرامشی که هرگز بویی از آن نبرده ام. یادت می آید گفتی دیوانه ای، آری دیوانه ام که اینگونه بی چراغ و نشانه سخن می گویم، دیوانه ام که بر هر در بسته به امید جرعه ای آب مشت می کوبم ولی یادم می رود که پشت هر در ممکن است، آنانی باشند که هم صحبت کولیانی اند که لباس های روشن را نمادی از جهنم می دانند. با این همه باز بر در می کوبم، یاری می طلبم و یاری می رسانم، شاید روزی یا من زمین را دیگر گونه بیابم، یا زمین مرا در خود ببلعد.

حالا به سراغ زندگی می خواهم بروم، هرچند عده ای ناراحتند و سخن از گمراهی و خیانت و شمشیر از پشت زدن می کنند ولی باز نمی ترسم و می روم، شمشیر از رو نمی بندم، اصلا شمشیر نمی بندم، چرا می افروزم.

می دانم که راضی تری و شاد تر می زیم. پس شادی می کنم و پای می کوبم و می گویم، زنده باد زندگی، زنده باد زندگی. ولی از آنهایی هم که خرده گرفته اند و سخن پراکنی کردند و ناراضی اند، نرنجیده ام، می دانی که در کیش من رنجش و الحاد از یک جنسند. پس باز به روی همه می خندم، هر چند اخم و آه کنند و غضب و کینه بورزند.

پس باز می گویم، تا شقایق هست، زندگی باید کرد، شاد باید بود و شاد بود و ...

+ پی نوشت: نمی دانم چه چیزی را باید بنویسم، زیرا این بار دوستان نزدیک اند، که تیشه بر ریشه دوستی زده اند.

تهران 30 مهر ماه 1387

ساعت 12 بامداد

Read more...

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP