زندگی دایره ای بی قواره

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه


حالا در میان انبوه مردگان

و در میان تلاطمی از خاکسپاری ها

نقاط مبهم یک دایره بی قواره

بر سکوت کر کننده آرامش

تکوین زیباترین خاطرات روسپیان شهر را با خود دارند.

از میان آجرهای ثبت شده بر پایه این زندگی

تنها می توان به سستی بنیاد هر چه که هست و نیست رسید

دیوارها باز بی آواز برای بلعیدن زندگی گام پیش می گذارند

و فواره های شادی انسانی را در خود می بلعند

مرگ برادر زاده قسم خورده ی ترس

امروز در تمام تار و پود لباس هایمان رخنه کرده است

و تکرار زشت ترین خاطرات آدمی را به یاد می آورد.

تولد کودکی همچون خیانتی به وسعت شرف انسانیت است.

19 فروردین 1387

10 صبح

زنجان

Read more...

تکرار

۱۳۸۷ فروردین ۲۶, دوشنبه

ک دوست چند روز پیش از من یک سوال پرسید! سوالی که برای من خیلی گران تمام شد. شاید به باختن تمام واقعیات! اون دوست امروز رفته یا هست نمی دانم ولی،

سراپا اگر سرد و پژمرده ایم/ ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی لب پنجره/ پر از خاطرات ترک خورده ایم

در جواب به این عزیز چند شعر سپید نوشتم، ولی من به این دوست جواب دادم ولی او به من پاسخ نداد!

امیدوارم بقیه نوشته ها رو هم بخواند!

تکرار

تکرار مکررها

در قاعده ی زندگی بی بنیاد آدمی

همچون وزش نسیم صبحگاه

بر تابوت مردگانی به دنیا نیامده می ماند

که در هر تپش نبضش

آسمان به خون نشسته را گوید

و با هر وزش بادهای بال های پروانه ای

کودکی دیگر در اوج مستی می میرد.

حالا تو ای بازگو کننده دلخراش واقعیات

آیا این همه باریدن به کوچه های بی گذر برای ثبت دقایقی

آرامش را به تو بازگو نمی کنند.

آدم هایی که جنس حقیقت را بر سردی خزان به تاراج می برند

و موسیقی برگ های نو شکفته را به تمسخر می گیرند

تا کی بر بلند پروازی هایشان بال های عقابان را دارند

18 فروردین 1387

زنجان ساعت 8 شب

Read more...

سقوط

۱۳۸۷ فروردین ۲۴, شنبه

در حال سقوط بودم، از پهنه ای به وسعت هوش و سعادت انسانی. سقوطی که تنها یک معنا داشت عدول از اصل آدمیت و به محاکمه بردن هر چه بی گناه است. ولی حالا در میان تمام تلاطم های بی معنی زمان و در قوسی از زندگی بی معنای آدمی به فردایی می اندیشم که هر چه می کنم نمی توانم تصورش را در ذهن نه چندان قویم بیافرینم. آسمانی آبی و دریایی خاموش با موج هایی که چون نوازش بر ساحل ماسه ای فرود می آید. ولی حالا مطمونم که نه جایی آرامش دیده می شود و نه پیامبری فریاد عدالت سر داده است. حالا همه گان خاموشند و در انتظار رویایی که نه چندان به واقعیت دور از ذهن شبیه است. دود غلیظ سیگار که در ریه های هر آدمی می چرخد به مثابه خورشیدی قبل از غروب است که رهروان خسته را می جوید. دیگر هیچ کس برای سوال کردن تعجب نمی کند، هیچ کس چون دیگری راه را نمی داند محاکمه اش نمی کند ولی همه همدیگر را تنها به واسطه دوست داشتن و به نام عشق محاکمه می کنند و آزادی نه چندان واقعی او را صلب می کنند.

چرخ هایی که تنها برای به پیش بردن زندگی می چرخند و تنها و تنها به مسافران سرگردان جاده ها لبخند می زنند هر روز مادران خود را برای غسل تعمید از قبرهایشان بیرون می کشند. دیریست که دیگر کسی سراغ از مردگان نمی گیرد مگر برای پرسشی که تنها از ترس از مرگ است.

فکر کنیم عاقبت مردیم. یا دنیایست که همچون این دنیا با آن کنار می آییم، یا عدم است که از عدم آمده ایم و به عدم می رویم. پس چه باک که خانه ها و زندگیمان را برای دو روز دیگر رها کنیم و برویم. دیگر آنجا نه یاد پستی های زمین بازی هستیم و نه فراز های زندگیمان. هر چه که هست همان است که باید باشد.

زندگی چون چرخ دنده هایی که از چرخش خود خسته اند و هیچ روغنی روانشان نمی کند به فریاد آمده اند و هر لحظه تغییر جهت افکار لجام گسیخته آدمیان دل پیشینان و پسینیان را به لرزه وا می دارد، بی آنکه بدانند این انسان آزار خواه تنها به فکر رنج دیگران است نه رنج خود و تنها از این راه است که آرامش می گیرد.

23 فروردین 1387

جاده زنجان

ساعت 7 عصر

Read more...

ری را 31- بدون خداحافظی

۱۳۸۷ فروردین ۲۱, چهارشنبه

باز می نویسم، با اینکه می دانم رفتی! البته هر کسی برود روزی باز می گردد! می دانم، همه ی مردم شهر به این گواهی می دهند. حتی حافظ هم گفت:

از سر کوی تو هر کس به ملامت برود/ نرود کارش و آخر بخجالت برود

کاروانی که بود بدرقه اش حفظ خدا/ بتجمل بنشیند بجلالت برود

سالک از نور هدایت ببرد راه بدوست / که بجایی نرسد گر به ضلالت برود

می دانم دلگیری و خسته، من هم خسته هستم، آنقدر خسته که گنجشککان کوی بالا را برای عیادتم آورده اند. این روز ها دیگر نه از مرگ می ترسم، نه از آسمان ابری ری را! تو هم نمی ترسی، می دانی که من جرات پریدن از بامی به بامی را ندارم تا برای یافتن هر چه هست و نیست از هر کلاغی نشانی بگیرم. حالا که نمی ترسی به سراغ من هم نمی آیی. شاید آن موقع هم که می آمدی، نمی دانم برای چه بود. ولی هر چه بود فکر نمی کنم برای من بود. برای خودت بود. چرایش را تو می دانی.

تهران

21 فروردین 1387

ساعت 11 شب

Read more...

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP