زنجان و ...

۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه


گريه نكن ري را

راهمان دور و دلمان كنار همين گريستن است .

دوباره اردي بهشت به ديدنت مي آيم .(سید علی صالحی، نامه ها)

یک مطلب نوشته بودم که بند پایانیش با این شعر تمام می شد، اما در وبلاگ نگذاشتم، دلایلش بماند، به قول یکی از دوستان، هیئت داوران رای مردود داد!!!

اما دو تا از پی نوشت هایش را در اینجا می گذارم، ولی چون نخوانده اید، پیش داوری هم نکنید، چون فقط چند نفر محدود از مطلب مطلعند پس سعی در موشکافی این چند خط نکنید.

+ پی نوشت: پیش داوری نکنید، چون هیچ کدام تاریخ ندارد، هیچ کسی را نمی شناسم که بداند کی را می گویم.

+ پی نوشت: جمعه به زنجان می آیم، نمی دانم تا کی می مانم، کجا می روم، شاید هم ...

+پی نوشت: شاید روزی این مطلب را در وبلاگم بگذارم!!! اما فقط شاید.

جمعه 5 مهر 1387

تهران ساعت 1 بامداد

Read more...

دیگر شراب هم تا در کنار بستر خوابم نمی برد

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه


دیگر شراب هم تا در کنار خوابم نمی برد

امشب اتفاق بدی افتاد، بعد از خیلی زمان، دوباره اتفاقی افتاد که خاطرات چند ماه پیش من، دوباره تکرار شد، آن هم در آستانه بازگشایی دانش گاه، بازگشیایی جایی که برای هر کس خاطرات بدی داشته باشد، چند ماه من را در بهشت برین جای داد، حالا از این روزگار مجبورم به خمر و شراب روی بیاورم، بر سر یک بی مبالاتی، یا شاید یک ندانم کاری.

روزگار سخت می گذرد هر چند که سعی می کنم روزم را بی مقدمه آغاز کنم و بی سر انجام به پایان رسانم، هرچند که سعی می کنم با سیلی روی خود سرخ گردانم. ری را، روزگار غریبیست، بیا تا پرچین علف و خلوت رخوت زده مرداب در مسیر عبور اتوبوس ها گریه کنیم و خواب و روزگار خوش را ببینیم، همان زمان که لای کتاب کهنه گشوده نشده بود، ری را، می دانی کدام کتاب را می گویم.

امروز از شدت فشار مسیری چند برابر سابق را پیمودم هرچند که روزگار بر من طوری گذشته که تنهایی خانه را بیش از هر چیز دوست دارم. مجبور شدم در بین انسان هایی قدم بزنم که ... . نمی دانم، نمی دانم تا کجای این نامه ی نا نوشته را باید بدون مقدمه بخوانم، از بر کنم مبادا روزی خاطرات بر من چیره شوند.

رفتم به خانه هنرمندان، هرچند بی هنرم ولی گذشته از این، تنها شلوغی ای بود که دوست می داشتم و احساس رنجش نمی کردم، اما امروز رنجیدم و بر خود پیچیدم و نمی دانم چقدر پیاده رفته ام که از شدت زانو درد، نمی توانم خواب رویاهایم را ببینم.

ری را، دیگر روزگار می گذرد و زندگی هم جاریست، زندگی همچون معجونی که ما نمی دانم هر لحظه چه طعمی بر زبانمان جاری می سازد می نوشیم و می جویم و مجبوریم بخوریم و فریاد سر ندهیم از تلخی که حتی مستی به دنبال ندارد.

عهد کرده بودم چند روز به دنیای مجازی سر نزنم. اما امروز مجبورم سر بزنم، شاید مجالی بیابم برای فکر کردن دوباره و امیدوار شدن دوباره. هر چند امروز روز زیبا و خاطره برانگیز مثبتی نبود ولی مجبورم بپذیرم و بنوشم و درکش کنم.

ولی امروز گفته ام که تا چند روز دیگر به دنیایی که مرا به خاطرات می برد سر نمی زنم. شاید بتوانم بر حرف خود پایبند باشم و می خواهم بار دیگر به خلوت رخوت زده مرداب روی آورم، هرچند گذشته ام و نمی گذری.

خرده مگیر، مست را جر راست نیست.و جز شراب مستی نمی آورد. پس باز به شراب و شهد روی می آورم، هرچند در ظاهر متضادند ولی در واقع از یک قوم و قبیله اند. ری را، به مستیم هم خرده مگیر هر چند مست دیدار کردیم ولی تو آن را ... .

ری را، تا دیدار دیگر خدا نگهدار.

31 شهریور 1387

2 بامداد

+ پی نوشت: عصبانیم ولی نه آنقدر که خاطرات را قربانی روزگار خوش کنم.

+ پی نوشت: نگران نباش، به هر حال زمان حلال مشکلات است، چون می دانی و نمی خوانی نگران نیستم.

+پی نوشت: روزگار سخت می گذرد اما می گذرد.

+ پی نوشت: به دلیل غلط ها و بدنگاری ها هم پوزش، روزگار نمی گذارد.

+ پی نوشت: تا مدتی به دنیای مجازی سر نمی زنم، خدانگهدار

Read more...

گیج نوشت

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه




نمی دانم باز خودم، خودم را مجبور به نوشتن می کنم، یا حسی که در من پنهان شده است، مرا وادار به نگارش می کند، با این حال فرق چندانی ندارد، شاید هم دلیلش نزدیک شدن ستارگان به خواب های هر روزه من برای تجدید خاطرات آن بید مجنون وسط حیاط باشد. به هر حال، این روزها را سپری می کنم، ولی نمی دانم و نمی خواهم بدانم فردا که از کنار جویبار افکار در هم ریخته که سعی نکردم مرتبشان کنم و تنها در گوشه ای رهایشان کردم چگونه خواهم گذشت، آیا مانند سدی جلوی راهم را خواهند گرفت و اغتشاش روزمرگی رهایم نمی کند یا باز به همین نزدیکی بر می گردم و کودکیم را دوره می کنم.

کودکی، یادم به آن خانه هایی افتاد که با سبدهای چوبی میوه ساخته می شد و تنها تصاویر مبهم آن میان ورق های خاطرات ذهنم بازی می کنند و یا به آن تجاوزهای آشکار بزرگسالی به کودکی. می دانم نا مفهوم است، آخر تصاویر ذهنیم نیز، نا مفهوم و غلط اند. دیکته های پر از غلط و مشق های بد خط، در کنار تبلیغات آزمایش های کودکانه در کریدور مدرسه. چینش خاطراتم به هم ریخته است، اصلا نمی دانم از کجا شروع شد و حتی امروز هم نمی دانم تمام شده است، یا در کجا قرار دارد. در کوچک سفید رنگ که شیشه هایش از پشت نرده پیداست و پلاستیک بزرگی که سقف را فرا گرفته است، رنگ دیوار ها که نمی دانم چرا هر گاه من رنگ می زدم، غلط می شد. شاید دستانم کوچک و افکارم خردسال بود. یا حتی آن در شیشه ای بزرگ مات که دو اتاق را از هم جدا می کرد. جایی که مرا از دوران کودکی، برای مدرن شدن فرا می خواند و آن حجم کتاب ها و نوشته ها و افکار که هرگز رهایم نکردند. یا حتی آن شادی های کودکانه که به دلیل نا آشنایی افراد بزرگ جلوه می کرد، یا نمی دانم، شاید گریز از هم سالان که تا امروز آزارم می دهد. ولی به هر حال همین شد که امروز می نویسم تا فراموش نکنم، فراموش نکنم که از تنگ راهه های زندگی پیچ و خم دوستت دارم ها و فراموش نکردن ها را آموخته ام. یا همین که امروز هستم، شاید نبودم و نباید می بودم، شاید زندگیم هزاران بار طور دیگر تغییر می کرد، شاید و شاید و ... .

اما فرقی ندارد که امروز بی راهه می روم یا راهم را سد کرده اند که مجبورم کوه را دور بزنم، ولی آن ها که نمی دانند من راهم را می روم، چه با ره روان دیگر، و چه تنها، همین را یاد گرفته ام. راهم یکیست، حالا طولانی یا کوتاه، تفاوتی ندارد به هر حال به مقصد می رسد. شاید هم آن چشمان پرسش گر روزی روی برگردانند و دیگر طرف را نظاره کنند، نمی دانم مگر چه چیز شگفت چشم ها را از حدقه بیرون آورده است تا سمبل های زندگی را در نگاه کودکی با ساز دهنی بی صدا ببینند.

می بینید، طور دیگر آغاز کرده بودم ولی سیل بی توقف افکار موج نگارش را جور دیگر می راند، نه آن طور که من می خواهم. باید راضی باشم، راضی باشم که به هر دیوار که می رسم، قرار را بر فرار ترجیح می دهم و هر بن بست را مانند شاه راهی می پندارم که می توانم و از آن عبور می کنم. ولی باز نمی دانم پرواز می کنم یا در اعماق فرو می روم. نمی دانم این بدنم است که می رود یا ذهنم که متلاطم می شود. به هر حال برای تو و او و حتی خودم هم دیگر فرقی ندارد. شاید مهم نباشد که به مقصد می رسم یا نه، شاید مهم نباشد راهم را چگونه می پیمایم، اما برای خودم لااقل مهم است که بروم و مانند گندآب های شهر ساکن نگردم.

دیگر از آن عقرب های سبز هم نمی ترسم، از مار ها که هر گاهی به خانه مان می آمدند و سری می زدند و ما رسم مهمان نوازی بلد نبودیم، دیگر از خودم و تنها و شما هم نمی ترسم، دیگر تنها از نمی دانم می ترسم. می ترسم که ندانم و نفهمم که ندانم.

باز دیرگاهیست که در راه روهای زندگی قدم می زنم و گاه به انبار متروک که می ترسیدم تا آخر آن را بکاوم می روم. این بار می خواهم همه ی آن چه که تا دیروز می ترسیدم را بجویم، آن اتاق زیر راه پله، آن انبار سیاه که هر چیز را تنها بزرگ تر ها می دانستند کجاست و آن میز کار روغنی چرک. حتی می خواهم دوباره از آن در کوچک فلزی که می دانم چند سالیست باز نشده است بروم، می خواهم زیر درخت گریپ فروت در بین آن پوست ها جستجو کنم، می خواهم. اما نمی دانم مجالی برای این همه کند و کاو وجود دارد یا عمرمان را باید بگوییم دست دیگران است و کنترلش را نداریم.

اما با این همه تلاش می کنم فراموش نکنم که در کجا استاده ام و می خواهم استاده ای ابدی باشم، تا این بار خاطرات از من عبور کنند نه من از خاطرات.

22 شهریور 1387

تهران ساعت 3 بامداد

+ پی نوشت: نمی د انم چرا علاقمند شده ام توضیحاتم را بنویسم، شاید این گونه خودم بهتر متوجه شوم.

+ پی نوشت: این مطلب را خیلی ها می توانند متوجه شوند اما آن خیلی ها، خیلی کمتر شاید بخوانند، اما برای همین خیلی کمتر ها می گویم که تنها از این خاطرات در نوشته ام استفاده کرده ام، منظور دیگری داشتم که گشتن به دنبالش بیهوده است، شاید خودم هم ندانم.

+ پی نوشت: خاطرات دیگری هم اکنون به ذهنم آمده است، که می توانم روزها برای آن ها بنویسم اما نمی دانم لغاتم تمام شده اند یا خستگی از یاد آوری مانع می شود.

Read more...

قمار

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه


خنک آن قمار بازی، که بباخت هر چه بودش

و نماند هیچ الا، هوس قمار دیگر

اما اگر آن قمار باز، که بغداد جامش را هم سرکشیده است، دیگر امروز هیچ در چنته نداشته باشد که بتواند، روزگارش را با آن سر کند، آنگاه است که همچو من، بر سکان کشتی شکسته خود سوار بر موج خاطرات زندگی گذشته را مرور می کند. اما یک حسن دارد و آن بیم نداشتن از هر طوفان نا بهنگام است. دیگر تفاوتی میان یاد و خاطره و روزگار خوش و قایق نجات نیست. مانند روزگارانی که بیش از پیش آمادگی نبرد با صدای موج هراس بر تن ملوانان می اندازد ولی باز می ایستند تا شاید فردایی برای زندگی بیابند.

نمی دانم این شعر مایه ی این نوشته شد یا فکر این نگارش این بیت را باز به ذهنم آورد. اما هر چه که بود، سعی کردم دقایقی را از آرامش درآیم و بنویسم، تا شاید چندین و چند بار دور تا دور دنیا را بگردد و بگردد و زندگی و روزگار خوش را هر روز یادآوری کند که هنوز زندگی جاریست. و رودخانه ی خروشانی که زورق های خود را در آن افکنده ایم باز به دریا می ریزد. اما نا گزیر اگر بر روی زنده رودی که به مردگان می ماند راندیم چه؟ آنگاه است که باید آرزو کنیم هرگز به پایان نرسیم و برانیم و برانیم و گاهی حتی خلاف جهت که رسیدن به انتها یعنی مدفون شدن در گاوخونی.

حالا نمی دانم این رود که بر آن شناورم به دریاست یا به باتلاق، اما این را خوب می دانم که برای رسیدن به دریا هم باید رفت. پس می روم و می گردم که چیزی صید کنم برای قمار بازی دوباره. قمار می کنم و قمار می کنم تا آن روز که یا دیگر چیزی نیابم برای باختن و یا آن را بدست بیاورم که دیگر ترس ازدست دادن هوای قمارهای عاشقانه را از سر به در کند.

تهران، 21 شهریور 1387

ساعت 1 بامداد

+ پی نوشت: یاد آوری می کنم که باز هیچ در دل ندارم پس دلگیر نیستم و شاید شاد باشم.

+ پی نوشت: برای کسی نوشته ام، پس هیچ مقصودی با شما ندارم و حتی هیچ مقصودی با او هم ندارم، آن کس که باید نمی خواند و نمی داند شاید مهم نباشد که می داند یا نه.

+ پی نوشت: اما آن کس هم نباید بترسد، چون هنوز آمادگی قمار دیگری ندارم، نمی دانم شاید هرگز نیابم! اما یادم هم نمی رود زندگی جاریست!!!

Read more...

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP