۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه


این بار بی مقدمه دارم می نویسم، ولی باز هم نمی دانم در کجا ایستاده ام، تا حدی جایم مشخص است، تا حدی می دانم به کدام سمت باید حرکت کنم. راکد نیستم اما فاصله ای هم تا رکود و گندابه ندارم. هر از گاهی، امروز و دیروز را نگاه می کنم و باز به خودم گوشزد می کنم که نگاه کردن به گذشته از هر گناهی بزرگتر است. باید در حال زندگی کنم و با این وجود هیچ چیزی در حالم نمیابم که بتوانم به آن بیاویزم و ادامه راه دهم. با این همه نا امید هم نیستم و هر از گاهی چشم در راه باران دست به سوی آسمان بلند می کنم. ولی چه کنم که از گریه کردن هم منع شده ام. گفت تنها حق داری در خلوتت گریه کنی، اما چه کنم که هیچ خلوتی باقی نمانده است. همه جا پر است از موش های خبرچینی که از گوشه و کنار دیوارهای ذهنم سرک می کشند و هر روز قسمتی دیگر از دیواره ی وجودم را می خورند و سوراخی باقی می گذارند.

این روزها نه تهران را دوست دارم نه زنجان را، دلیلش ساده است اما سخت می توان بازگو کرد. ساده به ذهن می آید ولی چون خوره ای ذهن را می خورد و هیچ باقی نمی گذارد. حتی قدرت گریه کردن را از آدمی می گیرد و راهی جز خنده باقی نمی گذارد. البته این هم بد نیست، حداقل با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشته ام و کسی کمتر به درونم توجه می کند، هر چند که سوراخ ها آنقدر زیاد شده اند که بی دقت هم اگر نگاه کنند درون را می بینند، ولی دیگر هیچ کس نگاه هم نمی کند.

ری را، این روزها، خیلی ساکت شده ام. دیگر نه جنب و جوشی دارم، نه به خیال سفر به شمال هستم. کاش مانند آبی بر آتش بودی، دیگر حتی کلاس درس هم برایم بی معنی شده است. دیگر نه دیوارها نه آجرها، نه ستون ها و نه حتی تیتر خبر روزنامه ها را نمی فهمم، دیگر هیچ نگاهی چیزی در گوشم نمی گوید. دیگر هیچ شناسه ای راه به رودخانه ندارد. دیگر هیچ روستایی خالی از سکنه نیست.

هضیان هایی که باید با دود و بوی سیگار و شراب در هم گره بخورند و افکار آدمی را متلاشی سازند هم دیگر راه به جایی نمی برند. قرار بود نا امید ننویسم ولی کو کورسویه امیدی که به آن بیاویزم و ...

نه خسته ات می کنم. می دانم، پس گوش می سپارم، تا مگر از فراسوی زندگی، صدایی، طنینی برای آرامش مردگان بیاید، جایی که هیچ جنبنده ای، حتی نمی تواند بجنبد.

حالا می خواهم همانطور که بی سلام آمده ام، بی خداحافظی راه خانه ام را در پیش گیرم. البته دیگر خانه ای هم نمانده است. تنها واژه ای که از سر بی حوصلگی می گویم. خانه. می روم به نا کجا آباد ذهنم که مگر از تو نشانی بگیرم.

تهران

26 اردی بهشت 1387

ساعت 1 بامداد

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP