کاش روال دنیا دیگر گونه بود

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه


این بار دلیل برای نوشتن بسیار است و توان نوشتن کم. از ظهر دارم با خودم کلنجار می روم که چی بنویسم، چه بگویم، زنگ بزنم یا نه! یا اصلا می توانم با افشین روبرو بشوم یا نه! زندگی معانی جالبی دارد، همه ی عمر زندگی می کنیم، 50، 60 یا حتی 100 سال که تنها یک لحظه بمیریم، شاید آن کسی که می میرد، هیچ چیز سختی احساس نمی کند ولی برای اطرافیان یک عمر می گذرد!

نمی خواستم اینطور بنویسم، نمی خواستم توی زمانی که کوچکترین ناراحتی مردم غم نان است این مطلب را بنویسم، زندگی ای که تنها باید گذراند بدون آنکه امیدی به آینده داشت. ولی امید داشتن به آینده تنها راهی هست که می شود به آینده ای اندیشید، هر چند این آینده مبهم و نا مفهوم باشد. دی شب هم یکی دیگر از میان آدمان رخت بر بست تا این همه نا مردی را نبیند، تا نبیند که پدری از دیدن روی کودکش خجالت می کشد، تا نبیند دختران همین پدران برای گذران زندگی مجبور به خود فروشی می شوند. خود فروشی ای که نه از روی هوس که از روی نیاز به نان شب و لباس روز است.

حالا او رفته است و عده ای داغ دار، ولی کاش به جای این همه دعا خوانی، این جمعت لحظه ای می اندیشیدند که عاقبت همه باید برویم، پس حالا که این گونه است نشستن از برای چیست. هر روز در مملکتمان، بسیاری از فقر، بسیاری از کمر شکسته از بی نانی می میرند و هیچ چشمی نمی بیند، کاش این اندوه باعث به فکر رفتن ما بشود، باعث بشود که لحظه ای تامل کنیم ببینم در کجای دنیا ایستاده ایم. کجا ایستاده ایم و چه می کنیم، با زندگیمان، با اطرافیانمان و با فرزندانمان.

ایمان دارم که اگر همین جمع اندوهگین چند دقیقه سکوت و کمی تامل به روح آن عزیز هدیه کنند، نه تنها روح او شاد می شود، بلکه قبر او هم هزاران بار نورانی تر از زمانیست که همه ی آدمیان برای او فاتحه بخوانند.

دیدار همه مان، همانجاست، پس بیاندیشیم، بیاندیشیم و لحظه هایمان را پاس داریم. فردایی که انتظارش را می کشیم که بر خیزیم و بیاندیشیم و حرکتی شایسه انجام دهیم همین امروز است از نگاه دیروز. پس تا دیر تر از این نشده است بپاخیزیم.

آرامش همه ی رفتگانمان را به آنها ارمغان دهیم و آیندگان را نوید روشنی و شادی دهیم. افشین عزیز، نمی دانم آیا گفتن این حرف ها در این زمان جایز بود یا نه، ولی دل همه مان پر است. دلی پر که هر گاه رخنه ای بیابد خون سیاه شده خود از رنج روزگار را جاری می سازد. میدانم که پدرت به خاطر داشتن فرزندی که دغدغه اش آسان زیستن دیگران است، آنجا نیز برای دوستانی که تازه یافته است، هر روز هزاران بار به خود می بالد. و هر بار که به کوه می روی که مقاومت خود را به آن همه سنگ اثبات کنی، با تو همراه می شود، تا سنگ های سست را از پیش پایت بردارد که مبادا خار راهت شوند. افشین، حالا تو میراث دار مردی هستی، که 52 سال را در این دنیای بی دیروز گذراند و کمر خم نکرد. پس با آرامش و شادیت روحش را شادتر از دیروز کن.

ما را در غم خود شریک بدان، امیدوارم که تو همیشه در سلامت کامل باشی و هر روزت، نوید بخش شادی فردایت باشد.

می دانم و ...

می دانی و ...

او هم لابد می داند.

فکر می کند باخود!

«این دایره عاقبت هوایش ابریست،

از بارش مستطیل پر خواهد شد.»

(ایرج زبردست)

علیرضا فیروزی

26 اردی بهشت 1387

تهران  11 شب


0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP