واقع بینی

۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه




نمی دانم، حس غریبی دارم ری را، برای اولین بار است که احساس می کنم تنها زمانی که نیازم دارند هستم، تنها و تنها، نمی دانم چرا هر لحظه احساس می کنم تنها مانند ماشینی شده ام، که تا نیازم نداری و ندارند، نیستم. احساس بدیست، مانند زمانی که در کوچه ای بن بست یاد تو در خاطرات پیچیده در پوست آب نبات دوران کودکیمان به دیدگانم نور می افشاند، درست مانند زمانی که ... .

دلم گرفته است، احساس می کنم مانند اسباب بازی خردسالیت دورم انداخته ای و تنها و تنها زمانی که تنها می شوی به یادم می افتی و بعد از دقایقی باز از یادت می روم، مانند بازیچه ای که تنها تنهاییت را برایم می آوری و چون همبازیت باز گشت، می روی، دیگر هیچ زمانی نداری، دیگر تا آن روز که دوباره هم بازیت گم شود، روزگارت شلوغ است و وقتت پر است و ... شاید من هم اضافی.

امروز لبریز شدم، لبریز و سرپر! شاید اگر رفتارهای متناقض، هر روز کرختم نمی کرد، با همه چیز راحتتر از اینی که هست کنار می آمدم، شاید روزگاری خوشی زودگذر کودکی را بهانه می کردم، شاید و هزار شاید و امای دیگر که نه تو و نه من، نه تنها جوابش را نمی دانیم بلکه از فکر به آن هم بیم داریم.

یادم می افتد به روزهای عید، روزهای نقل و پولکی، تنها و دلگیر که بودی، بهترین همره و همراه بودم و شاد و بی غم که می شدی، من دوباره بد و بدتر می شدم، نمی خواهم گلگی کنم، می دانی که بلد نیستم و نخواسته ام که بلد باشم، نه خواسته ام که این گونه باشم، ری را، روزهای بسیاری سپری شد که بغض در گلو فرو بردم و آه بر نیاوردم که محکم تر شوم، ری را، روزگارت خوش و وقتت پر باد! شاید سرزنشم کنی که میان کوچه ها و بوی اقاقیا و نیم شب تاریک، رو به سوی خیابان کرده ام و بر طبل زندگی ریتم شادی گرفته ام، می دانم درکش سخت است و هردرخت و هر سبزه را از هراس نرسیدن به آبادی برای خودنمایی غنچه می دهد. اما چه کنم که من تنها، تنها به اینجا نرسیده ام، همیشه چراغ تو نشانی رسیدن به خواب نیم شب بود، همیشه.

حالا اما می دانم که حوصله از ابر رخت بر بسته و باران هم بوی نمناکی نمی دهد و ماه هم هیچ گاه هلال خجالتی نمی شود، اما این را هم خوب می دانم که من دلگیرم و سایه ها و خاطرات به سان عصر زمستانی کوتاه و مانند شبهای تابستان دلچسب اند. وتو هنوز همان پرنده چابک لب برکه.

ولی می خواهم این ها را بدهم به هر رهگذر نا محرم بخواند و خواب شب بو و شمعدانی شبنم زده ببیند. شاید کولیان هم باز از کوچه ما گذر کنند و من لباس های رنگین بپوشم.

شنبه، 8 شهریور 1387

تهران، ساعت 5 صبح

+پی نوشت: امروز که نه، امشب حرفی شنیدم، حرفی که نقل از گول زدن خودم بود، حرف هایی که هر انسانی به خود می زند تا خود را فریب دهد، به فکر نوشتن افتادم.

+ پی نوشت: باز هم مثل همیشه هیچ قصد و منظوری ندارم، به خود نگیرید، شاید تنهایی کمی انسان را به فکر فروبرد و واقع بین کند.

+ پی نوشت: نمی دانم چرا برای کارهایم سعی می کنم توجیهات قانع کننده ای بیابم، مگر فرقی می کند، شاید تنها می خواهم خودم عذاب وجدان نگیرم!

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP