بدون مقدمه، برای ادامه زندگی

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه


امروز بعد از شنیدن خبری خنده ام گرفت، می گفتند باز بی مقدمه عاشق شدم، ولی هر کسی نداند تو که خوب می دانی ری را، عاشق شدن، تاب و توانی شگفت می خواهد، دیگر نه تاب و توانش را دارم و نه می توانم، تنها عاشق تو هستم، می دانی که از ازل بوده ام و در دنیای زر پیش از آنکه به یکتا پرستی بخواهند قسم بخورم به عاشق بودن قسم خورده ام و آن گاه بود که بر عاشقان یکتا پرستی سوالی بی مورد بود! اما به هر حال، به تو می گویم، تا شاید تو خودت بتوانی مرا از شر این همه فریاد بی پاسخ رهایم کنی، شاید خودت بدانی و بتوانی به بقیه هم بگویی. البته می دانم که بی گناه را تا پای دار می برند و سرش بالای دار نمی رود، اما عاشقان همان بار اول دار زده می شوند که مبادا دامن آلوده ی زمین بخواهد قداست عشق را کم کند.

ری را، دلم گرفته است، از دوست زخم خرده ام و از دشمن تنها نسیمی از صداها گرفته ام. ولی می دانی که جز تو نمی توانم عاشق باشم، اما زندگی جریان دارد و زندگی اجازه ی رسیدن عشاق نمی دهد. پس عشاق همچنان عاشق می مانند و شاید هرگز بر زبان نیاورند. مانند من چند گاهی زبان به دندان بگیرند و ... .

نه بحثم این نیست، روی گفتارم با دوستانیست که آشنایان امروز و دیروزم نیستند که نشناسند و قضاوت کنند، ری را، دیگر تاب و توان ندارم بخواهم از حرف های کوچه پشتی و دیوار همسایه نترسم، می خواهم زندگی کنم، می دانم عاشقی گناه بزرگیست که چون آلوده شدی، پاک نمی شوی، من هم نمی خواهم پاک شوم، تنها مجبورم به تقدیر زنده باشم و زندگی کنم و یا این خاک را با همه دل بستگی ها و بدی هایش بگذارم و بروم. بروم جایی دور آنجا که دیگر خدا و بت یکی است و تنها تو هستی که نور دیدگانم را بر آسمان می افشانی.

ری را، حالا نمی دانم چه بگویم، از دوستان بنالم یا دشمنان را دشنام دهم. می دانی که نمینالم هرگز نا امید نمی شوم چون نا امیدی ابتدای مردن است، مردنی که خوب می دانی تجربه اش را دارم. اما حالا که مجبور به زندگیم پس همچون زمینیان باید عاشق باشم و دم بر نیاورم تا شاید بخشیده شوم در این سرای خاکی.

بوی خاک می دهم ولی آسمان را نظاره می کنم، ستارگان و درخشش جدایی نشدنی شلیاق و چنگ. حالا می خواهم دوستان قضاوت کنند که چرا بر من زندگی حرام آمده است و همچون دیگران نمی توانم خاک را ببویم، شاید زمین هم جایی برای کاویدن داشته باشد.

ری را، روزگار سخت است و بر وفق مراد نامردمان، ولی تقدیر بر رضایت است و رضایت بر آرامشی که هرگز بویی از آن نبرده ام. یادت می آید گفتی دیوانه ای، آری دیوانه ام که اینگونه بی چراغ و نشانه سخن می گویم، دیوانه ام که بر هر در بسته به امید جرعه ای آب مشت می کوبم ولی یادم می رود که پشت هر در ممکن است، آنانی باشند که هم صحبت کولیانی اند که لباس های روشن را نمادی از جهنم می دانند. با این همه باز بر در می کوبم، یاری می طلبم و یاری می رسانم، شاید روزی یا من زمین را دیگر گونه بیابم، یا زمین مرا در خود ببلعد.

حالا به سراغ زندگی می خواهم بروم، هرچند عده ای ناراحتند و سخن از گمراهی و خیانت و شمشیر از پشت زدن می کنند ولی باز نمی ترسم و می روم، شمشیر از رو نمی بندم، اصلا شمشیر نمی بندم، چرا می افروزم.

می دانم که راضی تری و شاد تر می زیم. پس شادی می کنم و پای می کوبم و می گویم، زنده باد زندگی، زنده باد زندگی. ولی از آنهایی هم که خرده گرفته اند و سخن پراکنی کردند و ناراضی اند، نرنجیده ام، می دانی که در کیش من رنجش و الحاد از یک جنسند. پس باز به روی همه می خندم، هر چند اخم و آه کنند و غضب و کینه بورزند.

پس باز می گویم، تا شقایق هست، زندگی باید کرد، شاد باید بود و شاد بود و ...

+ پی نوشت: نمی دانم چه چیزی را باید بنویسم، زیرا این بار دوستان نزدیک اند، که تیشه بر ریشه دوستی زده اند.

تهران 30 مهر ماه 1387

ساعت 12 بامداد

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP