جایی که این جا نیست

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه


لچک های رنگین و صورت های خونین و استعاره های پی در پی روزگار ما، صدای گرفته آواز کولیان و سیگارهای نیم سوخته و نیم باخته در تنگ بلور ماهی، نمی دانم چه چیز را القا می کنند ولی می دانم هوا ابریست و آسمان دلش برای کمی گریه و زاری تنگ است. اما به هر کجا که می رود آنقدر روی ترشیده و خم ابرو می بیند که از خود وا می رود و دیگر ره به حال هیچ دیاری نمی برد.

شراب هم که چند گاهیست، جز صفرا فزودن کاری از پیش نبرده است، دوستان هم که جمعند و گل و گلبرگ را به نشانه دوستی پر پر می کنند و هی سنگ به کلاغان سیاه می زنند که شاید سیاهی را رانده باشند.

اما با این همه روزگاری بس خوش درپیش است که تا چشم بر هم بگذاریم می گذرد و حتی یاد آوری آن مشکل می شود. نمی دانم ازچه سخن می گویم، می دانم که چیزی در حال تبلور است و آفتاب را به تمسخر گرفته است والا این همه دود از برای سیگار های دود شده ی خانه ی همسایه نیست، از دل زخم خورده ایست که چند گاه است از آسمان یاد گرفته که گریه نکند. به هر حال، آسمان هم نمی داند آبیست یا ابری، ولی چه فرق می کند، کسی دیگر جلوی پایش را به امید دیدار آسمان رها نمی کند. کسی دیگر کولیان روسری رنگین را به یاد نمی آورد و سکوت مرگبار کوچه های بن بست را به هزار توی شادی ترجیح می دهد. مردگانی ازجنس روزگار ما، قدم در خیابان می گذارند و هر روزمرگ را هفتاد بار زمزمه می کنند که مبادا دوباره به سراغشان بیاید، هرچند که شراب خام نوشیده اند و به خیال مستی پای در کوچه گذارده اند و اربده سر می دهند.

پیش خوان مغازه ها جز عشوه ی ارزان و جان ارزان و آبروی ارزان چیزی برای فروش ندارد. حتی آواز های نی لبک خسته هم راه به جایی نمی برد. من مانده ام و ساعت دیواری و چند کاغذ نیم سوخته که از میان سطرهای بازمانده اش، جز روزگار غریب چیزی به ذهن نمی آورد.

ستارگان هم که رهسپار سماطی دیگر شده اند. نه نوری می افشایند و نه فروغی بر روح بی فروغ جاده ها می اندازند. بیابان هم دیگر بوی تنهایی نمی دهد، مرگ است که جای جای تن خسته را زیرسلطه برده است و فریاد بر می آورد که من ... .

نه فکر می کند فریاد می زند، سکوتی گوش خراش الام و افکارش را در بر گرفته است. دست در گوش کرده و به خیال خود تنها خودش نمی شنود، فراموش کرده است که در میان ناشنوایانیست که نمی بینند و نمی بویند و نمی زیند.

اما با این همه جایی را می شناسم که آسمانش نه آبیست و نه ابری، برای خود آواز می خواند و دریا را به خروش می اندازد. جایی که هنوز صدای کلاغان به گوش می رسد، جایی که این جا نیست.

4 آبان 1387

تهران ساعت 1 بامداد

Top of Form

Bottom of Form

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP