بی مقدمه

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

آه نمی خواهم راهم را بیابم، همین بی راهه رفتن هاست که آخر روزی مرا رساند، رساند به آن پرچین هایی که من بودم و تو، زیر سایبانی از شقایق، زیر سایه روشن گل های اقاقیا، در اردیبهشت، آری همان اردی بهشتی که نامی از بهشت بود آویزان از دیوارهای خانه ها، همان جایی که هر روز قدم می زدم، یوسف آباد، کردستان، شاید آجودانیه، زیر نور سنگین چراغ ماشین ها، فریاد می زدم تنهایی خود را، فریاد می زدم آزادی خود را، فریاد می زدم، می خواهم شنیده شوم، می خواهم خوانده شوم، آن قدر خواندم که لبریز شدم، نمی خواهم نشانی خانه ام را نشانم بدهید، نمی خواهم آتش تعارف کنید، می خواهم سیگارم را همیشه خاموش بکشم، می خواهم همیشه در صف بنزین که می رم، ماشینم پر باشد، بی جهت معطل صف شوم، می خواهم، تمام روزم را در جاده سپری کنم، اصلا می خواهم بشمارم از این جا تا آن جا چند خط وسط خیابان ها کشیده شده است، می خواهم تمام خطوط جاده ها را شماره کنم.

به شما چه، من که نه یار شما بودم و نه هم دم شما، به فرض که در گذر از کوچه شما گریه ام گرفت و هی دیوارهای آن جا را باران بنفشه و پولکی پر کرد، اصلا به فرض سلامم که به نگاه شما افتاد گریه اش گرفت. به خودم مربوط است، می خواهم آنقدر بلند بلند فریاد بزنم که تمام مورچه ها از صدایم کر شوند، می خواهم طوری  داد بزنم، که نه شما بشنوید و نه حتی خودم، همین وحی درونی که احساس می کنم می دانم کجا هستم کافیست، اصلا مهم نیست که اتوبوس زیاد تکان می خورد یا هواپیما سقوط می کند یا قطار از مسیر خارج می شود، تنها می شوند به سان من که از تمام خطوط ذهنم و ذهن شما خارج شده ام.

بی محابا و بی فایده به سراغ کتاب ها برو، ببین در همان ورق های نخستین راه حلی برای این همه سوال پیدا می کنی؟ می دانم که جوابت نه است و همیشه هم گفته ای نه، اصلا چه فرقی می کند، دیگر جوابت هر چه باشد گوش های من به نه گفتن تو عادت کرده است، گوش های من به این همه تکرار  لحظه ها عادت کرده است، به این همه تو بودن و من نبودن، به این همه من بودن و ما نبودن، به این همه تنهایی بی گذر، به این همه تابلوی ایست، به این همه سوت های گوش خراش مامور راهنمایی، به این همه سکوت...

سکوت، سکوت سکوت، کویر را در می نوردم، خیابان که سهل است، سر به دریا می زنم و ماهی وار به دنبال سر منشا رود می روم، حتی اگر آن رود چشمه نداشته باشد و ناگهان از دل زمین بی مقدمه شروع به خروشیدن کرده باشد. شاید آن جا درختی بیابم که از پنجره اتاقم دیده شود، شاید آن جا دیواری بیابم که از تکیه من به خود فرو نریزد، شاید آن جا جایی باشد که هیچ سایه ای سر گردان و حیران صاحب خود را دنبال نکند، شاید آن جا نزدیکی خانه تو باشد. خانه ای که هر روز در پنجره و پشت بامش آواز و دهل می زنند و خبر می دهند که میهمانی گل است گل برگ است، ولی نمی دانند چرا این همه گل چرا هنوز پژمرده و بی رمق در انتظار بهارند، انگار حیاط آن جا همه پاییز است، یا شاید زمستان، چون درخت ها هم دیگر برگی برای ریختن ندارند که بتوان تمییز داد زمستان و خزان را.

ری را، هوای حوصله ابریست، هوای حوصله ابریست، دامنی پر کن از هرچه نا خواستنیست، ری را، ببین تا این همه دقایق بی تکرار و این همه جاده های بی گذر، هنوز علامت تعجبی میان مثلثی پنهان نشده است، ببین شاید این همه علامت سوال تمام شوند و بتوانم بی واهمه بگویمت ...

13 شهریور 1388

اتوبوس تهران شیراز

ساعت 1 بامداد

+ پی نوشت: این مطلب را خودم هم نخوانده ام، پوزش بابت همه ی غلط ها

+ پی نوشت: می خواستم با مطلب دیگری به روز شوم، ولی حیف که دست ما تنگ و روزگار سخت!

+ پی نوشت: ری را، تنها دعا کن کسی لای کتاب کهنه را نگشاید، من از حدیث دیو و دوری از تو می ترسم!

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP