ری را 31- بدون خداحافظی

۱۳۸۷ فروردین ۲۱, چهارشنبه

باز می نویسم، با اینکه می دانم رفتی! البته هر کسی برود روزی باز می گردد! می دانم، همه ی مردم شهر به این گواهی می دهند. حتی حافظ هم گفت:

از سر کوی تو هر کس به ملامت برود/ نرود کارش و آخر بخجالت برود

کاروانی که بود بدرقه اش حفظ خدا/ بتجمل بنشیند بجلالت برود

سالک از نور هدایت ببرد راه بدوست / که بجایی نرسد گر به ضلالت برود

می دانم دلگیری و خسته، من هم خسته هستم، آنقدر خسته که گنجشککان کوی بالا را برای عیادتم آورده اند. این روز ها دیگر نه از مرگ می ترسم، نه از آسمان ابری ری را! تو هم نمی ترسی، می دانی که من جرات پریدن از بامی به بامی را ندارم تا برای یافتن هر چه هست و نیست از هر کلاغی نشانی بگیرم. حالا که نمی ترسی به سراغ من هم نمی آیی. شاید آن موقع هم که می آمدی، نمی دانم برای چه بود. ولی هر چه بود فکر نمی کنم برای من بود. برای خودت بود. چرایش را تو می دانی.

تهران

21 فروردین 1387

ساعت 11 شب

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP