ری را 30- خدا می شوم

۱۳۸۷ فروردین ۱۲, دوشنبه

امروز در فاصله ای که چند قدم بیشتر تا خانه راه باقی نبود، چند نفر راه را می پرسیدند، بعضی ساده بود و بعضی سخت. همه را پاسخ دادم! از نزدیک ترین تا دورترین ولی نمی دانم چرا از هر کسی راهم را می پرسیدم تنها می خندید! می خندید و می خندید. نمی دانم از چه سوال های من بوی کودکان نیامده را می دهند که هر روز همه را به خنده وا می دارند. اولین کسی که خندید تو بودی ری را!

ولی حالا من گریه می کنم! از بی کسی و تنهایی که نمی دانم چگونه بر من فائق آمده گریه می کنم، تا رهگذران ساده بدانند که جرم حرف ها و حدیث ها را من داده ام. حالا برو صلیب را بیاور، می خواهم مسیحی کنم! می خواهم بر بالای دار بروم تا هرچه لیلاست به گریه بیفتد. اما تو می خندی، چون ری را شدن را باور نکرده ای. من هم به آسمان می روم، چون مسیح و باز بی صدا در کالبدم می دمم، خدا می شوم. آسمان را صاف می کنم و از خورشید باران می بارانم.

ری را، حالا همین دو سه روزه که باقیست را بگو. می دانی که من تاب و تحمل میخ های صلیب را دارم ولی کو حوصله ای که دوریت را تاب آورم. می دانم اگر نباشم تو لیلایی نه ری را! ولی من تو را ری را گونه دوست خواهم داشت. روزی که خدا شدم، همه ی آسمان را به عشقت چراغانی می کنم. می دانم که باور نخواهی کرد. می دانم که باز هم دست تقدیر را بر پایه کوه می فشاری.

آن موقع هم تو می شوی موسی و با خدا به منازعه می نشینی! باور نمی کنی، حالا تمام پیامبران جمعند، آنها هم عاشق بوده اند. می دانی که من نه دل خوشی از زمین دارم نه از دوزخ، هر دو را یکی می دانم. این روزها هم که در برزخم! نه راه بازگشت دارم نه راهی برای رفتن. از هر کسی هم که می پرسم، گفتم که مانند تو به تمسخرم می گیرد. هیچ کس باور نمی کند که من بوی نان و شراب 7 ساله را از همان مسجد رو به باغ شنیده ام. همان جایی که قد قامت صلاتش با اشک خسرو و زار زار شیرین تقدیس شده است.

حالا تو هم می توانی با آرامش در همان جوی شرابی که جاری کرده ام جامه هایت را بشویی! روان است و پاک پس از تطهیر جانمازت مترس. ولی نمی دانم باز هم برایم نماز می خوانی! آن موقع که خدا شدم، باز هم سر بر سجاده می سایی، ولی اگر سجده کنی، نه از کوچکیت که از بزرگی توست، تو که می دانی من هر روز از تو متولد میشوم و کوچه ها را بدون غصه می پیمایم ولی هر زمان که مرگ فرا می رسد، آسمان هم دلش می گیرد. نمی دانم حالا چند قدم تا فردوس فاصله است، مینویی می سازم که خدا هم با تمام بزرگیش در آن گم شود. می نویی که هر کودک که از مادر زاده می شود، بجای گریه به خنده بیفتد.

می دانی که من از گریه و لباس سیاه و جامه ی دریده می ترسم. گفته ام بر عرشم ساز و دهل بیاورند. هر روز میهمانی می دهم به وسعت هر آنچه نادیدنیست، پس بگذار بروم.

تهران 12 فروردین 1387

ساعت 22


0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP