رفتی و دل ما را با خود بردی

۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه


رفت و این بار هیچ کس، طنین آن صدای محزون را نشنید، آن صدایی که هر روز باید برای یاد آوری خاطرات تکرار شود. راست گفته اند که تنها صداست که می ماند.

دلم گرفته است، از این همه های و هوی بی معنا دلم گرفته است. بیا برویم. هر چه می نویسم نمی توانم صدایی را فراموش کنم که مرا عاشق ری را کرد، اگر سید علی صالحی خالق ری را باشد، هیچ کس ری را را به خوبی خسرو شکیبایی به من نشناساند. دلم گرفته است بیا برویم.

در تمام این خطوط که می نویسم صدایش طنین انداز است و کلمات زیبایی که ادا می کند، هر زمان تکرار می شود.

بيا برويم رو به روي بادِ شمال

آن سوي پرچين گريه ها

سرپناهي خيس از مژه هاي ماه را بلدم

كه بي راهه ي دريا نيست .

ديگر از اين همه سلامِ ضبط شده بر آدابِ لاجرم خسته ام

بيا برويم !، ( نامه ها، دکلمه خسرو شکیبایی، شعر سید علی صالحی)

جمعه خبر را حوالی ساعت 2 شنیدم، چند دقیقه قبلش هوس شعر فروغ کردم و صدای دکلمه خسرو شکیبایی را گذاشتم. سی دی، پری خوان، چند دقیقه ای بیش طول نکشید، که محو صدا بودم، تلفن زنگ زد و مانند ساعتی که چهار بار نواخته شد، تا عصر روز سرد اول دی را به یاد فروغ آورد، لحظات به یادم آمد، چقدر دلگیر بود، شنیدن صدای گریه مادرم از پشت سیم های ارتباط. و چقدر دلگیر تر خبر فوت خسرو شکیبایی. نمی توانم برایش صفتی به کار ببرم، خوب، زیبا، با صدایی دلنشین، بازیگری ماهر، چیره دست، نه هیچ کدام از این ها نیست، نمی گنجد، بیش از این است.

امروز هر که را دیدم غمی داشت، نمی دانم، چقدر یک انسان می تواند خوشبخت باشد که این همه آدمی، از رفتنش غمگین شوند و چقدر این آدم می تواند عظیم باشد که این خیل عظیم جمعیت مردم را به شور آورد.

از صدایش، از بازیش، هامون، عروسک فرنگی، خانه سبز، نمی دانم، به ذهنم نمی آیند. تنها می توان تصور کنم که سال دیگر در جشنواره فجر جایزه نمی گیرد، چه بغض بزرگی گلویم را می فشارد. امروز روز جالبی بود، همانقدر که اتفاقات خوب داشت، اتفاقات غیر منتظره هم داشت. صبح که از خواب برخواستم، یادم نمی آید منتظر چنین روزی بوده باشم. یادم نمی آید منتظر آوار لحظه ها باشم.

دیگر نیازی به دستگاهی برای شنیدن صدا ندارم، در تمام فضا صدای دکلمه کردنش پخش شده است. شاید خدا هم هوس شنیدن شعرهای فروغ را از زبان خسرو شکیبایی کرده است. خوب او هم خداست و امرش واجب، باید رفت نماند.

دلم گرفته است، بیا برویم

دلم مانند زمانیست که چیزی را در بین دو چوب فشرده سازند. قلبم می ایستد، دیگر نمی توانم تصور کنم نباید منتظر دکلمه جدیدی باشم، می بینید که هر کس همانطور که دوست دارد و نیاز دارد به فکر افراد است. نه دیگر پرده سینما را نمی توانم تصور کنم که هرگز چهره ی او را نمایش ندهد. دیگر هیچ فیلم و سریال جدیدی از او پخش نشود.

ذهنم متلاطم شده است و نمی توانم درست بیاندیشم که چه دارم می گویم، آیا حق با من است یا نه، آیا امروز این حق را دارم یا نه!

دل تنگم، دل تنگ. بیا برویم.

می دانم که نیازی نیست بگویم، یادش گرامی و جاودان، یادش جاودان است، هر بار که نام سینمای ایران بیاید، نامش جاودان است تا هامون هامون است. نامش جاودان است، چون هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق.

ولی کاش نمی رفتی و می ماندی، سفرت به سلامت، آنجا هم می دانم که صدایت، که هنرت و بازیت عرش را به لرزه می اندازد. می دانم که برای آمدنت به بهشت جشن و سرور به پا کرده اند، می دانم که آنجا هم همه، منتظر شنیدن صدایت هستند.

چقدر دلم گرفته است.

دارم هي پا به پاي نرفتن صبوري مي كنم

صبوري مي كنم تا تمام كلمات عاقل شوند

صبوري مي كنم تا ترنم نام تو در ترانه كاملتر شود

صبوري مي كنم تا طلوع تبسم، تا سهم سايه، تا سراغِ همسايه ...

صبوري مي كنم تا مَدار، مُدارا، مرگ ...

تا مرگ، خسته از دق البابِ نوبتم

آهسته زير لب ... چيزي، حرفي، سخني بگويد

مثلا وقت بسيار است و دوباره باز خواهم گشت !

هِه! مرا نمي شناسد مرگ

يا كودك است هنوز و يا شاعران ساكتند !

حالا برو اي مرگ، برادر، اي بيم ساده ي آشنا

تا تو دوباره بازآيي

من هم دوباره عاشق خواهم شد!(نامه ها، دکلمه خسرو شکیبایی، شعر سید علی صالحی)

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP