گیج نوشت

۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

نمی دانم باز خودم، خودم را مجبور به نوشتن می کنم، یا حسی که در من پنهان شده است، مرا وادار به نگارش می کند، با این حال فرق چندانی ندارد، شاید هم دلیلش نزدیک شدن ستارگان به خواب های هر روزه من برای تجدید خاطرات آن بید مجنون وسط حیاط باشد. به هر حال، این روزها را سپری می کنم، ولی نمی دانم و نمی خواهم بدانم فردا که از کنار جویبار افکار در هم ریخته که سعی نکردم مرتبشان کنم و تنها در گوشه ای رهایشان کردم چگونه خواهم گذشت، آیا مانند سدی جلوی راهم را خواهند گرفت و اغتشاش روزمرگی رهایم نمی کند یا باز به همین نزدیکی بر می گردم و کودکیم را دوره می کنم.

کودکی، یادم به آن خانه هایی افتاد که با سبدهای چوبی میوه ساخته می شد و تنها تصاویر مبهم آن میان ورق های خاطرات ذهنم بازی می کنند و یا به آن تجاوزهای آشکار بزرگسالی به کودکی. می دانم نا مفهوم است، آخر تصاویر ذهنیم نیز، نا مفهوم و غلط اند. دیکته های پر از غلط و مشق های بد خط، در کنار تبلیغات آزمایش های کودکانه در کریدور مدرسه. چینش خاطراتم به هم ریخته است، اصلا نمی دانم از کجا شروع شد و حتی امروز هم نمی دانم تمام شده است، یا در کجا قرار دارد. در کوچک سفید رنگ که شیشه هایش از پشت نرده پیداست و پلاستیک بزرگی که سقف را فرا گرفته است، رنگ دیوار ها که نمی دانم چرا هر گاه من رنگ می زدم، غلط می شد. شاید دستانم کوچک و افکارم خردسال بود. یا حتی آن در شیشه ای بزرگ مات که دو اتاق را از هم جدا می کرد. جایی که مرا از دوران کودکی، برای مدرن شدن فرا می خواند و آن حجم کتاب ها و نوشته ها و افکار که هرگز رهایم نکردند. یا حتی آن شادی های کودکانه که به دلیل نا آشنایی افراد بزرگ جلوه می کرد، یا نمی دانم، شاید گریز از هم سالان که تا امروز آزارم می دهد. ولی به هر حال همین شد که امروز می نویسم تا فراموش نکنم، فراموش نکنم که از تنگ راهه های زندگی پیچ و خم دوستت دارم ها و فراموش نکردن ها را آموخته ام. یا همین که امروز هستم، شاید نبودم و نباید می بودم، شاید زندگیم هزاران بار طور دیگر تغییر می کرد، شاید و شاید و ... .

اما فرقی ندارد که امروز بی راهه می روم یا راهم را سد کرده اند که مجبورم کوه را دور بزنم، ولی آن ها که نمی دانند من راهم را می روم، چه با ره روان دیگر، و چه تنها، همین را یاد گرفته ام. راهم یکیست، حالا طولانی یا کوتاه، تفاوتی ندارد به هر حال به مقصد می رسد. شاید هم آن چشمان پرسش گر روزی روی برگردانند و دیگر طرف را نظاره کنند، نمی دانم مگر چه چیز شگفت چشم ها را از حدقه بیرون آورده است تا سمبل های زندگی را در نگاه کودکی با ساز دهنی بی صدا ببینند.

می بینید، طور دیگر آغاز کرده بودم ولی سیل بی توقف افکار موج نگارش را جور دیگر می راند، نه آن طور که من می خواهم. باید راضی باشم، راضی باشم که به هر دیوار که می رسم، قرار را بر فرار ترجیح می دهم و هر بن بست را مانند شاه راهی می پندارم که می توانم و از آن عبور می کنم. ولی باز نمی دانم پرواز می کنم یا در اعماق فرو می روم. نمی دانم این بدنم است که می رود یا ذهنم که متلاطم می شود. به هر حال برای تو و او و حتی خودم هم دیگر فرقی ندارد. شاید مهم نباشد که به مقصد می رسم یا نه، شاید مهم نباشد راهم را چگونه می پیمایم، اما برای خودم لااقل مهم است که بروم و مانند گندآب های شهر ساکن نگردم.

دیگر از آن عقرب های سبز هم نمی ترسم، از مار ها که هر گاهی به خانه مان می آمدند و سری می زدند و ما رسم مهمان نوازی بلد نبودیم، دیگر از خودم و تنها و شما هم نمی ترسم، دیگر تنها از نمی دانم می ترسم. می ترسم که ندانم و نفهمم که ندانم.

باز دیرگاهیست که در راه روهای زندگی قدم می زنم و گاه به انبار متروک که می ترسیدم تا آخر آن را بکاوم می روم. این بار می خواهم همه ی آن چه که تا دیروز می ترسیدم را بجویم، آن اتاق زیر راه پله، آن انبار سیاه که هر چیز را تنها بزرگ تر ها می دانستند کجاست و آن میز کار روغنی چرک. حتی می خواهم دوباره از آن در کوچک فلزی که می دانم چند سالیست باز نشده است بروم، می خواهم زیر درخت گریپ فروت در بین آن پوست ها جستجو کنم، می خواهم. اما نمی دانم مجالی برای این همه کند و کاو وجود دارد یا عمرمان را باید بگوییم دست دیگران است و کنترلش را نداریم.

اما با این همه تلاش می کنم فراموش نکنم که در کجا استاده ام و می خواهم استاده ای ابدی باشم، تا این بار خاطرات از من عبور کنند نه من از خاطرات.

22 شهریور 1387

تهران ساعت 3 بامداد

+ پی نوشت: نمی د انم چرا علاقمند شده ام توضیحاتم را بنویسم، شاید این گونه خودم بهتر متوجه شوم.

+ پی نوشت: این مطلب را خیلی ها می توانند متوجه شوند اما آن خیلی ها، خیلی کمتر شاید بخوانند، اما برای همین خیلی کمتر ها می گویم که تنها از این خاطرات در نوشته ام استفاده کرده ام، منظور دیگری داشتم که گشتن به دنبالش بیهوده است، شاید خودم هم ندانم.

+ پی نوشت: خاطرات دیگری هم اکنون به ذهنم آمده است، که می توانم روزها برای آن ها بنویسم اما نمی دانم لغاتم تمام شده اند یا خستگی از یاد آوری مانع می شود.

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP