فردا تو می آیی

۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه


سلام ری را، نمی دانم این چندمین سلام پیش از خداحافظی من است. نمی دانم زبانم تا کی گویای حال درونم است، نمی دانم خودم هم روزی می فهمم یا نه! کاش بودی و می دیدی برای آمدت شهر را چراغانی کرده ام، فردا می آیی و من بر روی خطوط باید منتظر آمدن صدای ناهنجار چرخ های زمان باشم، صدایی که هر چند تند و سنگین است، ولی التیام بخش دردی دیرینه و وجد آورنده ای بی امان است.

ری را، فردا منتظرت هستم، از همین امروز و همین لحظه! از همین هیاهوی خیابان و کوچه ی بن بست و سربالایی نفس گیر. ری را، آسمانم قرار است ابری باشد، ولی بی باران، می دانی که از آسمان بی باران بی زارم ولی چه کنم که باید دوست داشته باشم، که شاید تو را بیشتر ببینم، شاید لحظه های گذر از کوچه های بی توقف روزگار را تاب آورم و درد توامان تاریکی و رخوت را به فراموشی بسپارم.

حالا همه پشتم را خالی کرده اند، چه آن دختر بچه ی لوس، چه آن پیر می فروش که هر روز صد بار نه هزار بار سلام بر او باد. ری را، می بینی که مغشوشم و بی زار! همچون جهان پیرم و بی بنیاد!

درختان سلسله کوچه های بن بست را همه به نامت زدم! رفته ام پیش آن کبوتران سپید پرواز شاپرک را یاد بگیرم! آخر شنیده ام در بن بست هم راه آسمان باز است. می گویند از آسمان به تو نزدیکترم، نزدیک نزدیک، آنقدر که فاصله های ستارگان که هر شب می شمارمشان که مبادا کم شده باشند را به حسودی وا می دارد.

ری را! صدای پای چوپانان را می شنوم، یادم است روزی که به کوه رفته بودیم، گفتم می خواهم چند صباحی در این زیبایی شگفت بنشینم و خواب ترانه و بادبادک و روسری رنگی ببینم، دیگر از این همه چارقد بی قواره خسته شده ام. می خواهم آزاد تر از هر شاپرکی گل ها را ببویم. می دانی که من هم بهار را دوست دارم، هم از زمستان لذت می برم، پس هم گل یخ را می بویم هم غنچه های نو شکفته یاس را!

از دفتر روزانه ام که می آمدم، هر روز گل را می بوییدم بی آنکه نامشان را بدانم، قول داده بودم گلت را برایت بیاورم، ولی شگفت که هر روز می دیدم و از هر گلستان نشان می گرفتم و نمیافتم. ری را، عطر تنت را به بدرقه باد بفرست، بگو همه ی آسمانیان بدانند که جرم من تنها تکریم شکوه خیزران بوده و بس! بگو من هم مانند آنها ساده ام و از حرف ها و حدیث ها می ترسم. ری را، بگو که می دانی در دل هر غنچه که می شکفد چه می گذرد، بگو که می دانی از پس هر شب بارانی، شب تاب ها بیرون می آیند و به میمنت آمدنت نور افشانی می کنند.

اما افسوس که دیگر سوی چشمان کم شده است و نور را از تاریکی تمییز نمی دهم. دیگر هیچ بگو مگوی ستاره ای را خبر خوش نمی دانم، ولی لااقل می دانی که خوش بینم به آن درخت پیر که سبزی بهارش را به زردی خزان ارزان نفروخت. خوش بینم به آن همه رنگ نو که کولیان هر روز به تو و من پیشکش می کنند.

ری را، شب است و صدای زنبوران که به خانه بر می گردند خبر از شیرینی و شهد و شراب دارد. پس آسوده باش، جایی نمی روم، تنها باید کوچه را برای آمدنت آب و جارو کنم، مبادا ذره ای خاک رخسارت را بیازارد.

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP