باران

۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

باران می آید و ما تا فرصت سلامی دیگر خانه نشین می شویم!

کاش نامه را به خط گریه می نوشتم ری را! چرا باید از پس پیراهنی سپید هی بی صدا و بی سایه بمیریم! هی همین دل بیقرار من ری را! کاش آدمی تنها با تبسم و تشنگی نسبتی می داشتند!

ری را! ری را!

تنها تکرار نام توست که می گویدم دیدگانت مادران بارانند!

همین الان باد و طوفان همچون چادری بر شهر افتاد! درست چند لحظه پیش هوای رفتن دیگر آفتابی نبود! مثل دل من بود! امروز چند بار از خیابان تخت جمشید (طالقانی) گذشتم، تنها در ذهن خود می پروراندم چقدر دوست داشتم به تو این خیابان را نشان دهم.

درست در پاییز، شاید اولین باری که پیاده خیابان را برای پیدا کردن خانه هنرمندان طی می کردم، می دانی ری را، احساسات کودکیم را دوست دارم، مانند گنجشکی که بر شاخسار افکار آدمی پر می زند و وزش بال هایش آرامش علف های هرز را در هم می ریزد که مبادا، دیداری بی خبر روی دهد که دیگران را ناراحت سازد، در هم ریختم. ری را، پروانگان را به یاد می آوردم که همچون تراژدی غم انگیز هملت هر روز برای خود مرثیه می خواندند که مبادا، شاه بد یمن بر ملک و تختشان بنشیند، ولی بی خبر از همه چیز تنها زخم های روزگار را بر تن خود حمل می کردند.

ری را، ری را، این روزها، هر چند به دیروزم نمی اندیشم، ولی هوای رفتن دارم، جایی دور، جایی در بین همه ی علف های بیابان، جایی که قطره ای آب، به مثابه دریایی ژرف، ترسناک باشد، می خواهم بروم، می خواهم بروم.

می بینی، دیگر از آن همه گفت و گوی ضبط شده نمی ترسم، از آن همه سوختن های بی پروای کاغذهای دفترم نمی ترسم، از اینکه هر جوی و هر رهزن، نام تو را فاش کنند نمی ترسم. می دانم با آن هفت نشانی هم دیگر کسی راه به جایی نمی برد. ری را، می دانی که من دلم کوچک است و گاهی برای جا دادنت خودم را بیرون کرده ام.

پس از پی چه هر کوی و برزن را پر از سایه سار حرف و حدیث کرده بودی که فلانی دلی عظیم دارد به وسعت آسمان. می دانی که من از شیون آسمان نمی ترسم، گریه اش به سان گریه کودکی معصوم در اوج تشنگی است که با تمام وجود سینه های زیبای مادر خود را طلب می کند. ولی من و تو چه، تا امروز فکر کرده ای، داستان های غم انگیز این روزگار به کجا ختم می شوند؟

حالا روزگار ما پر است از اسامی آدم هایی که هرگز دیده به دنیا نگشوده اند، و خالی از الفاظی که هر روز بر سر بازار فریادشان می زنند.

دیگر روسپیان هم برای خود به دنبال سادگی نمی گردند. من هم نمی گردم، ولی این کولیان که هر روز روسری رنگینت را به باد ارمغان می دهند، نمی دانند پایان روز های خوش بهاری، تابستانی سوزان است. می دانی که سرما را بیشتر دوست دارم، شاید از همین روست که امروز هم برای خودم روزی نو نوید می دهم، سرد است و دلگیر، دیگر ناراحت نمی شوم که دلم کوچک است، جای هیچ کس را ندارد، همه را می بینم که از سرما در خود فشرده شده اند و ...

ولی آنها که دیگری را بیرون از دل جا داده اند، تنها منم که خودم در دلم نیستم، شاید از همین روست که درد هایش گاهی لذت بخش و سخت می نمایاند، چون خودم که نمی بینم.

با این همه داستان از باد بود و باران، وای باران باران! دلم برای همین تکه ابری که امروز بر فراز خانمان آمده است لک زده بود. ولی دیگر کولیان نمی گذرند که بگویم فالم را بگیرند، شاید زیبایی امروز فالم همه را به حیرت آورد.

باز وقت کوتاه است و سخن بسیار، پس پایان می دهم همچنان که آغاز کردم به نام باران و پاکی و تو! ری را!

تهران 22 خرداد 1387

ساعت 1 بامداد

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP