بمان

۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه


خط زدم نام تو را از مشق تردیدم، بمان

حال من آیینه ی بانوی خورشیدم، بمان

هرچه با قهرت نگاهم می کنی شیرین تر است

من که گفتم از نگاه تو نرنجیدم، بمان

(مهتا بردبار)

ماندن، یا فراموش کردن، فاصله ها را در هم شکستن یا آموزه ها را به بازی گرفتن. گاهی اندیشیدن و گاهی خطر کردن، تنها خاطرات است که می مانند.

اینک، هر چه از دورتر می نگرم، شیرین تر است، هر چه می اندیشم، شاد تر است، هر چه می کنم، شاید ...

آزادی و پرواز را در هر کوچه بن بست دنبال کرده ام، ری را. اما حال می بینم که هیچ راهی به مقصد نمی رسد، چه بارت راست باشد و چه کج. تنها یادم از خیابان های شهر است، که در شب اول، همچون نطفه ای نسنجیده، همه چیز را در بر می گیرد، که مبادا، مبادا، روزگار کمی خوش باشد. خیابان های نو، آسمان روشن و دقیقه هایی بی آلایش. دیگر امروز هم مانند دیگران می بینی، می اندیشی و می شنوی، اما همچنان معنای لغات در ناخودآگاه ذهنت، آرامش بر باد رفته ی مادران مرده را خوب یاد می آورد.

ری را، این روزها، همه چیز در برم، همچون غربت گریه های کفن پوشان، سپیدی را بی آلایش نمی پذیرد. سپیدی و سادگی دیگر از جنس فرار ثانیه هاست. ثانیه، ثانیه، زندگی را باید جست. اینک، از فراسوی زمان می نگرم، می بینم، می اندیشم و زیر چرخ های سودا زده ی قطار زوزه ی وحشیانه می کشم.

ری را، کاش باور می کردیم که سفر آغاز شکفتن گل و گلبرگ است. کاش باور می کردیم که دوری، دردیست لاعلاج که من را و تو را، بار دیگر بزرگ می کند.

ری را، آغاز گر نام تو هستم، از امروز تا آن روزی که دیگر زبان از سخن ببندم، شاید آغازگری باشم که تنها چراغ ها و نشانه های راه را برای عابران روشن می کنم. اما باور کن دیگر روزگار بر وفق مراد است، شاید نه برای من! اما می دانم که برای توست که می گردد و می چرخد و می کاود و یقین را از سر تجربه می پذیرد.

ری را، شاید نباشم و نباشی و دیگران هم نباشند، اما نمی دانم این چرخ برای که می گردد.

18 شهریور 1387

ساعت 9 شب

تهران

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP