دیافراگم دوربین

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه


ری را، می بینی، گاهی که دوست دارم بنویسم، قلم و کاغذ چون غریبانی، که هرگز از رهگذر ما عبور نکرده اند غریبه می شوند، گاهی آنقدرسرشارم از بی تو بودن که نمی توانم آن را با سپیدی کاغذ هم در میان بگذارم. از حال و هوای اینجا مپرس که سنگین است و دلگیر، اما من می توانم بخندم، چون می دانم هستی، می دانم در همین نزدیکی در میان بوته های رازیانه پنهان شده ای، شاید به یاد کودکی و هفت سالگی، قایم باشک بازی می کنی، اما، باید بازی کرد، همه ی زندگی بازیست و تاس هایی که هرگز به مراد دل ما نمی نشیند، نرد زندگی را بازی می کند، اما تو و من قهاریم و می بریم، هرچند هفت بار هم تاس زندگی به مراد دلمان نیاید. اما می دانیم که بازی پایانی دارد که من و تو دوست داریم، آنقدر دوست داریم که نمی توانیم بر زبان بیاوریم!

اما دیوارهایی که قاب ها را به خود بند کرده اند هنوز آنقدر محکم هستند که یادشان نرود کجا بوده ایم و کجا هستیم و به کجا می نگریم!

دلم برای کمی ابر وباران و عکس های پی در پی و صدای بی مهابای دیافراگیم دوربین که در آن بنگری تنگ شده است.


زنجان، دو شنبه، 2 بامداد

20 آبان 1387
+ پی نوشت: شرط همچنان باقی هست!!! من فراموش نکردم!!!

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP