فرش مخملین

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه


ری را، نمی دانم، آنقدر سبک بالم که می توانم ازاینجا تا لالایی ستاره را زیر نورمهتاب یک شبه طی کنم و به آن طرف حرف ها و حدیث های امروز برسم و هی بخندم و شایدآن زمان، دست یکدیگر را بگیریم و برقصیم و پایکوبی کنیم.

دیدی گقتم شراب بهترین داروی درد من و توست، نه گلایه مکن، گفتم که زمانی که تو را دارم، سکر نگاهت می شوم و آنقدر مستانه می رقصم که دیگر هیچ کس باور نمی کند این سرگشته روزی عاقل بوده است. ری را، بیا قدم هایمان را تا همین گل ها و بوته ها که مخملین فرش پیش از سپیدیند شماره کنیم، دیگر زمانی نمانده است، این جا هم که هی باران می آید باید دیدارمان را به فردا بیاندازیم.

خوب چه بگویم، کودکی را دیدم که در خوابش به دیدار دریا رفته بود بر موج ها، روسری های رنگین هوا کرده بود. ری را، بادبادک ها را به یاد داری. چقدر می خواهم یاد آوری کنم، از آن چیزها می گویم که در زلاله شب هم ره ازخاطرمان نمی گیرد برود سمت سویی و آب و هوایی عوض کند. آخر شنیده است که صحبت از گل و گلبرگ است، شنیده است که اینجا هیچ شاپرکی بی گل نمی ماند. نمی دانم درست شنیده یا نه، ولی من که دیگر تنها نام و رنگ و بوی تو را به خاطر می سپارم، می ترسم اگر چیزی قاطی این اوضاع و احوال معجوج ما شود، ناگهان ازیاد گل های روسریت که تنها من می توانم ببینم و ببیومشان، غافل شوم و آن گاه باز ...

نه حتی اسمش را نمی آورم. می دانم که تو هم شادی و می خندی و می رقصی و پای می کوبی که بگویی: ای زمین مرده، هنوز ساقه های لاجون هم گل و غنچه می دهند.

تهران 11 آبان 1387

ساعت 11:30 شب

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP