وقتی لبریزم

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه


وقتی لبریزم، تفاوتی ندارد از چه و چرا، تنها می دانم که می خواهم هجمه فریاد خود را فرود آرم، شاید آرام گیرم.

نمی دانم از چه روی مشوش شده ام، چرا در پس تیرگی ردی از شراب را دنبال می کنم، مگر نمی دانم که در تیرگی نور دیده ره به جایی نمی برد، ری را!

فریاد می زنم و مشت می کوبم و خود را در هر جوی پر لجن تعمید می دهم، مگر نشانی بیابم از آنچه نامش مقدس است، پس نامت را به تقدس یاد می کنم ری را، که در هیچ کدام یافت می نشدی! نامت را به تقدس بر سر در ورودی این شوره زار مرگ، بر این بلند بی آسمان حک می کنم، مگر پرنده ای خیس و خسته از بامت عبور کند و در آن آشیان گزیند. ری را، می دانی که قیمت قامت زندگانی از هر بوته دو روزه و هر گرد گل ریز تر است، ری را، بی غل و غش نگاهم کن، می خواهم بدانم در کجای این آیات مرگ بار، نامت را بیش و کم از هفت تکرار کرده اند، ری را، غصه نخور، آخر چه فرق می کند که این کوچک نشینان بدانند به کدام قبله نمازت گذارند یا نه، اصلا چه فرق می کند بدانند سقف آسمان بی سوراخ است یا نه! من نمی دانم چرا از پی این همه معنی و موعظه سراغ دریوزگان را می گیری؟

ری را، همچنان عاشقی آنگونه که من هستم، همچنان می پرستی که من می پرستم، همچنان می نگری، آنچنان که من می نگرم، همچنان ...!!! نه چه می بگویم که به گوشت خوش آید، می دانی که صحبت از گل و سبزه کردن نمی دانم، می دانی که پس از این همه سال نمی دانم آنکه از راست می آید سلام می گوید یا آنکه به چپ می رود، خدا نگهدار!

ری را، تیرگی شب را به عاریت مگیر، شب رفتنیست، حتی با چراغی ساده تن به روشنایی می دهد، صبح باش و با طراوت!

تهران 14 آبان 1387

ساعت 11 شب

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP