باد زایش

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه


داشتم کاغذ پاره های گذشته را ورق می زدم، چه سخت بود و خوش بود و درد داشت، ولی از آن زیبا تر ندیده ام، ری را هنوز آنقدر عاشقم که خواب نی لبک را در جویبار جستجو می کنم، آنقدر شادم که شادی را به جرعه ای نفس نمی فروشم، آنقدر زیبا می بینم که هر نفسم شعر می شود، ری را، عاشقم هنوز، عشق، درد روزگاران دیر سوخته و آسمان های نیلگون شهریور، ری را، می دانی که هنوز عاشق شدن جرمیست نا بخشودنی، ری را، آن قدر شادم که می خواهم گریه کنم.

نمی دانم شاید از آن که برایت می نویسم شادیم بیش می شود و در پوست و گوشت خود تلالو امواج آمیخته با اشک شوق را حس می کنم. ری را، هنوزآسمان برای شکفتن گل یخ، از میان ابرها سرود رعد می خواند و به شادباش روزگاران خوش، برق شادی می زند.

شاید تا کنون اینقدر شاد ننوشته ام، نمی دانم از چه هوای رفتن ما آفتابیست، می آییم و کنار همین برکه ها که به کوه جاری می شوند می نشینیم. تعجب می کنید، مگر نمی دانید درسرزمین ما چشمه ها هستند که از کوه بالا می روند و بر تارک آسمان نقش باد و خورشید و ستاره می زنند.

ری را، دیگر هر روز باد می آید؛ می آید و زایشی سر می دهد که نمی توانی باورش کنی، سراسر کوچه می شود کودکان نو شکفته گل های از دیوار آویخته و می رود تا کوچه های دیگر را در نوردد و بی آواز و بی آلایش روح سحر خیزی برف را نشانی برود.

بهار ما نزدیک است، می دانی که بهار در کوی ما همان زمستان کوچه ی بالاست، همان زمان که برف می آید، ما بهارمان را جشن می گیریم و به امید آمدن اسپند سور شادی سر میدهیم، می دانی که در آیین ما اسپند مقدس است و پر خاطره!!!!!!!!

نمی توانم تا اسپندگان برای سر دادن صدای عاشقان صبر کنم، یادت می آید کتاب و اسپندگان و خیابان های شلوغ و قهوه سرد!!!!

آری، قهوه سرد و بود ولی لب ها از عطش نگاه می سوخت. کاش دوباره اسپند بازآییم!!!

تهران، 12 آبان 1387

ساعت 11 شب

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP