16

۱۳۸۷ فروردین ۳, شنبه

ری را، سال نو است. همه چیز نو شده است، لباس ها، صحبت ها، نگاه ها، ولی نمی دانم از چه من هنوز همانم که بودم، هنوز هم تنها تو را به خاطر می آورم. دارم به سفر می روم، سفری که نمی دانم به کجاست و از برای چیست، تنها می دانم که دارم به تو نزدیک تر می شوم. از تاریکی بیرون آی و به روشنایی برگرد. نمی دانم به نور می رسم یا نه، ولی می دانم که زندگیم در حال تغییر است، تغییری که نه در کتاب ها آمده نه بر زبان ها جاری شده است، تنها باریکه راهیست که هر از گاهی یکی از آن ها می گذرد و به آسمان می نگرد. نمی دانم این همه آدمی چگونه بی دیدن آسمان زنده اند. ری را، آسمان آبیست و هوای رفتن ما آفتابی؛ ولی دل ما هنوز ابریست و تاریک.

ری را، از بس که نمی دانم به ستوه آمده ام. دوست دارم به پرندگان در حال کوچ سلامی تازه کنم. دوست دارم، آسمان را در آغوش بگیرم و با ابرها جاری شوم. دوست دارم با تو تا آخر دنیا بیایم. حتا اگر پاهایم خسته شد چه باک که لبخندت همچون روحی تازه در هر گل و ستاره دمیده می شود.

ری را، خسته ام، به سفر می روم تا کمی فکر کنم. می دانم که سفر آغاز جدایی نیست ولی از تنهایی می ترسم. حالا هر روز به چشمانت خیره می شوم و تا عمق وجودت را غرق بوسه می کنم. از داغی تنت هنوز احساس گرما می کنم حتی اگر بدنت دور تر از دسترس است.

حالا برو، تو در سفری و نمی توانی بخوانی، من هم به سفر می روم تا زندگیم را بشناسم، تا  آسمان را در آغوش گیرم.

 

2 فروردین 1387

تهران 6 عصر

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP