ری را 25

۱۳۸۷ فروردین ۷, چهارشنبه

حالا مرگ همین جاست، پشت درهای بسته ی خانه ی ما، دوست دارم در را بگشایم و با روی خوش سلامش کنم و به خانه دعوتش کنم، نه باور کن خود خواه نیستم، ری را، حالا دیگر نه از مرگ می ترسم نه از دق الباب وحشت و اندوه. همه با من آشنایند، از این سو به آن سو می رویم و با هم بدون تکلم خاطره ای آشنا می شویم. نه من از مرگ بیمی دارم نه مرگ از من می ترسد و فرار می کند، مانند دو کودک نو پا در کنار هم هی خواب کودکی و مشق و مدرسه می بینیم و .

اما نمی دانم یا مرگ مرا نمی شناسد یا پیر شده ام. حالا هر کجا که می روم به دنبال کبوتران -خسته از آشیانه ساختن- می گردم که به خانه ما هم سری بزنند. حالا همه جا باز بوی سجاده و نماز می آید. می دانی که من هر حسی را دوست دارم، حتی اگر نتوانم بپذیرمشان. حالا تو هم هی می آیی و می روی بی آنکه در آینه به خود نگاهی بیاندازی! از سفر واهمه داری، چون سفر آغاز عصیان است. سنگ محکی برای شناختن. نمی دانم تو تاب می آوری یا او. اما می دانم که من تاب دوری ندارم. می دانم که با اولین لغزش سنگ یاد ماسه های کنار دریا و مشق و مدرسه می افتم. می دانم که آنقدر می گریم که مردگان همه برخیزند. شاید سوراسرافیل را بگیرم و بی مقدمه به آغاز بازگردم. شاید آن قدر بزرگ شده باشم که بتوانم فریاد برآورم بی آنکه از دیو و کتاب کهنه بترسم. آنها هم آنقدر با من آشنا شوند که مانند مرگ در سراسر کوچه مرا همراهی کنند تا به خانه برسم. نمی دانم. می دانی که این دنیا جاییست برای آزموده شدن نه آزمودن ولی هر روز همدیگر را با ورق های امتحانی کهنه وحشت زده می کنیم. خدا را شکر که من نه قلم دارم و نه کاغذ از همان ابتدا امتحان را سپید همچون برف می نویسم و می گذارم لای شب بو هایی که هر روز برای دیدنت سر از باغچه ی حیاط بیرون می آورند.

ری را، حالا بخند، نمی خواهم به فردا و به دیروز بیندیشم، همین حد که در لحظه گم شده ام کافیست، می دانی که هیچ گاه معنی زمان را نفهمیدم، می دانی که برای عبور از خاطرات از وحشت کولیان سینه خیز گذشته ام. حالا برو و تا باز آمدن ستاره و شب و آرامش در سکوت باش. هیچ پزشکی نسخه مرگ مارا نمی پیچد.

 

8 فروردین 1387

تهران ساعت 2 بامداد

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP