ری را 28-خودکشی

۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه

مردن واژه ای که دیگر از آن واهمه ندارم. تنها به این امید که روزی باز گردی زنده ام و زنده می مانم. شاید بازگشتی و دوباره کوچه را چراغانی کردم. شاید بازگشتی و دوباره آسمان را آبی تر دیدیم. شاید بازگشتی و نمی دانم می توانم برگردم یا نه!

حالا چند لحظه و چند سال چه تفاوت دارد. داستان از مستی و شمع است. شمعی که هر روز در انتظار مرگ است و مستی که به زندگی پایان دهد.

کاش می توانستم تنها با تکلم خاطرات زنده باشم. ولی حالا تنها یادگاری عکسیست که بر تمام دیوار های زندگیم نقش بسته است. می دانی که حالا عکست نه تنها در صفحه روبرویم بلکه در تمام خانه بر دیوار است. نترس، قبل از اینکه کسی بیاید دیوار ها را خراب می کنم. دیوار هایی که زندگی را ویرانه کرده است. ویرانه سرایی که دوست دارم از آن بگریزم. ویرانه سرایی که به دنبال تو می گردم تا بیابمش.

خودکشی تنها واژه ای که این روز ها سرم را به خود گرم کرده است. ولی نمی توانم. کاش می توانستم. شاید آن موقع می توانستم ببینمت، ببویمت، ببوسمت و دیگر نه از دیوار ها بترسیم و نه از گرداب ها و نه از ... .

آسمان آبی تر از آن است که بخواهد رنگ سیاهی به خود بگیرد ولی من آسمان را هم دیگر آبی نمی بینم! یا کور شده ام یا کوری مرا در بر گرفته است. حالا در هر کوی و برزن صدای قدم هایت ذهن را می ساید. سایشی که از سایش آب رودخانه گوارا تر است.

کاش امروز را به خنده ای کودکانه می فروختیم و تو باور می کردی که دیگر بزرگ شده ای. ولی باور کن که ... .

9 فروردین 1387  جمعه

ساعت 2 عصر


0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP