ری را 27-کاش می توانستم به زندگی خود پایان دهم

۱۳۸۷ فروردین ۸, پنجشنبه

حالا دیگر نه دل و دستی برای نوشتن دارم، نه توانی برای آزمودن راه های تازه، دیگر نه نامه هایم را به دست باد می دهم، نه به دست کوچه های پر رفت و آمد. خیلی سخت است، ولی آسمان به باریدن عادت دارد و دل من به فراغی از جنس نامردمی، نمی توانم نامی آشنا تر برای همسایگان بیابم. همسایگانی که آشنای امروز و فردای ما هستند، همان هایی که دیروز را با نام تو آغاز کردند ولی به شامگاه که رسیدند فراموش کردند چگونه می توان به امید روز دیگر باقی ماند.

من هم دیگر باقی نمانده ام. دیگر نیستم، خودت هم می دانی ولی از چه واهمه داری نمی دانم. از هر روزه روزگار! از همین آسمان و همین زمین، از همین روزگار به سما رفته.

حالا هر کجای خیابان های شلوغ پایتخت را بگردیم نامی از او نمی شنویم. نامی که یاد آور روزهای ما است. روزهایی که من بودم، تو بودی، ولی سایه ای هم بود که نه آشنای من بود و نه آشنای تو.

دیدار روزگار ما که به فردا و فردا ها افتاده است و هرگز امروز نشده است خسته ام می کند.

گاش می خواندی و می دانستی! می دانستی و کمی می اندیشیدی! البته می دانی که من هم از اندیشه کردن گریزانم. گریزا از اینکه مبادا دیگر گونه بیاندیشم! مبادا به فکری فرو بروم که یاد ها و خاطره ها را مانند ستارگانی که از خاموشی واهمه دارند از یاد ببرم.

حالا نمی دانم کجای این دنیا هستم. حتی از جایی که هستم می ترسم. نه می دانم تو کجایی نه پرواز را به خاطر دارم. فقط به باریکه راهی می اندیشم که عاقبت از آن عبور خواهم کرد. باریکه راهی که هر چند از نظر دور است ولی من راهی را بلدم که همین فردا به آن می رسم، می روم به جایی که دیگر برگشتی ندارد. جایی که هر چند زندگی سخت است ولی مرگ راهیست برای فرار.

حالا تو به دنبال خود می گردی! به دنبال خودی که نه از جنس تو است نه از جنس من! حتی از جنس او هم نیست. باورت نمی شود! ولی زمان می گذرد و اثبات حقایق جز به ثانیه ای زمان نمی برد. امروز از خودم هم می ترسم که مبادا خودم را نشناسم. هر چند که هر روز در آیینه به خودم خودی که از آن بیزارم می نگرم.

ولی یاد ها و خاطره ها را چه کنم! یاد هایی که تو دوستشان نداری ولی کاش می داشتی.

می دانم اشتباه کرده ام به وسعت تمام واقعیات و حقایق. به وسعت درک بشریت. به وسعت هر چه هست و نیست امروز و فردا است. ولی آیا باور نداری که آسمان تنها دو پیراهن دارد با شلواری مندرس.

حالا برو و خودت را در آن آب بشوی! پاکی را به آن آب ببخش! تو پاکی و ساده ولی این قناریان در قفس را نمی شناسی.

کاش آسمان آبی تر از آن بود که نه تو می شناختیش نه من.

جمعه 9 فروردین 1387

تهران 

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP