ری را 24
۱۳۸۷ فروردین ۵, دوشنبه
امروز دل به دریا زدم، آب سرد بود و مرغان ماهی خوار سرگردان در جست و جوی روزی خویش، اما می دانی که استخوان هایم تاب تحمل ندارند. شمال را نگریستم ولی تنها جنوبگان را به ذهن می آورد. ری را، زندگی یک نواخت و رودها خاموشند، نمی دانم تا کی این درختان به فلک رفته به مرور روزمرگی تن می دهند، نمی دانم تا کی می خواهند ایستاده بمیرند. آنها که تمام عمرشان ایستاده اند، ولی لااقل به مردن سر خم نمی کنند. ری را، حالا بر می گردم و نمی دانم تا کی باید تن در دهیم به آواز نی و خاموشی پروانه ها.
6 فروردین 1387
جاده چالوس – ساعت 9 شب
0 نظرات:
ارسال یک نظر