ری را 22

۱۳۸۷ فروردین ۴, یکشنبه

حالا ری را، داستان هایی که به زندگی هر روزه تبدیل شده اند. داستان هایی که بیش از تو مرا می آزارد، ری را، نمی خواهم هر روزت را با کلاغان بسیار سیاه کنی! آخر این زندگی پایان و آغازش را در تکرار هر روزه ما فراموش کرده است. می دانی که من از حدیث دیو و کتاب کهنه می ترسم. از بسیاری این واژگان تلخ در وحشتم، می ترسم هر روزم را مانند دیروزم گردانند و هر روز از ابتدا آغاز کنم.

موسیقی که بر پایه تنهایی و غم گذاشته شده است تا هر چه جداییست را به خاطر بیاورد. ری را، آسمان اینجا هیچ رنگی ندارد، می دانم باورت نمی شود ولی تنها رنگش وحشت من است که از در و دیوار های خانه ای نو می چکد، دیوار هایی که بوی دود و وحشت از آتش را به ذهن می آورند. ری را، حالا هر روز تکرار می کنم که زندگی من تکرار مکررهاست و من راهی جز جدایی ندارم و راهی جز باور نکردنش هم ندارم. آخر رود بودن را دوست دارم و از باتلاق ها می ترسم. تو رودی و من همچون قایقی بی پارو و بی بادبان در امواجت رها شده ام، حالا هر طرف که بروی با توام. پس برو و نمان!

 

5 فروردین 1387

دوشنبه

بابل- 12:30

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP