ری را 21

۱۳۸۷ فروردین ۴, یکشنبه

ری را، حالا از سن و سالم پر سو جو می کنی، می دانی که شبی کودکانه خوابیدم و تنها خواب کودکی را دیدم. حالا چند سالم باشد نمی دانم، ولی می دانم آنقدر این جثه خسته است که دیگر تحمل درد را ندارد. پس نمی دانم چرا هنوز تحمل می کند و هر روز عاشقت می شود، این سلول های بی جان و بی رمق را می گویم. آنهایی که هر روز مدح را در ذم تو از خویش احساس می کنند. حالا شیفتگی ات را هم دوست دارم، فرقی ندارد به خیابان پر رهگذری باشد یا به کوچه ای تاریک. عاشق که باشی آسمان تعظیمت می کند.

ری را، می دانی و می دانم و همه کس در جستجوی این می دانم ها به سر می برند و مانند من، گم گشته ی این پس کوچه های خانه تو هستند. ری را، آسمانت را در برابرم بگیر، حتی دیدن آسمان، آرامش بهاران در گیسویت را به خاطر می آورد. ری را، این ثانیه ها دیگر مجال بازگشت ندارند. دوست دارم در آغوششان بگیرم و هرگز ... .

5 فروردین 1387

بابل- ساعت 2:30 صبح

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP